ياد يه داستاني از خودم افتادم
يه مراسمي تو خونه يكي از فاميلامون بود شلوغ و پلوغ
بعد از اون فهميدم يه پسري كه تو اون جمع بوده ميخواد بياد خونمون براي خواستگاري (درواقع اشنايي بيشتر)
همسايه فاميلمون بود
پسره يه داداش دوقلوهم داشت
يادمه مامان پسره. ياد تو فاميلمون بود و هر بار منو هرجايي ميديد خيلي گرم و صميمانه حال و احوال ميكرد
يه چيزايي بود كه من يكم در مورد پسره كنجكاو شده بودم قبول كردم بيان
يبار اومدن ٤تايي بعد قرار شد يسري خودش تنها بياد خونمون صحبت كنيم
منم چون حس ميكردم نكنه به اصرار مامانش اومده باشه و براي من ناخوشايند بود روزي كه تنها اومد ازش پرسيدم و جوابش خيلي باحال بود