نمیخوام چنت پست بشه واسه همین یه جا مینویسم ببخشید اگه طولانی بشه
و از الان بگم توروخدا قضاوت نکنید خودم به حد کافی تو عذابم
من قبل ازدواجم با یک نفر دوست بودم و شدیدا همدیگرو دوست داشتیم باهم رابطه هم داشتیم خلاصه گذشت و بهم گفت دو،سه سال صبر کن خودم رو جمع و جور کنم بیام خواستگاریت ولی وقتی به مامانم گفتم شدیدا مخالفت کرد
ما باز باهم دوست بودیم تا این چندسال بگذره
تا اینکه سر و کله ی یه خواستگار پیدا شد دکتر و فلان...
همه گفتن که بهتر از این دیگه نمیتونی پیدا کنی و من این موضوع رو با اون آقا بقولی دوس پسرم درمیان گذاشتم اولش دیوانه شد بعد چند روز گفت من دوست دارم خوشبخت بشی برو پی زندگیت
و من هم بقولی از لج قبول کردم و هر روز منتظر بودم که برگرد که نگفت
من عروس شدم زن کسی که هیچ حسی بهش نداشتم
همینجوری گذشت تا باردار شدم که اونم پوچ بود و مجبور به سقط شدم
واقعیتش اصلا خوشحال نیستم حس میکنم تو زندانم
ولی خوب بازی میکنم تا حالا یک درصد شوهرم حس نکرده که دلخوش نیستم ولی خیلی داغونم
حتی وقتی باردار شدم هیچ حسی نداشتم
تو خلا گیر کردم
نمیگم طلاق ولی برام راه حل بگید
در ضمن شوهرم از گذشتم مطلع بود اون آقا نه ولی میدونست رابطه داشتم و گفت همون اول به من ربط نداره همونطور که گذشته من به تو ربط نداره