2733
2739
عنوان

هستی ام .....

180 بازدید | 12 پست

دوستان اکثرا در جریان مشکلات زندگیم هستین . از روز ۲  و ۳ عید اختلاف بین من و شوهرم بیشتر شد 

با ساطور آشپزخونه منو تهدید به قتل کرد از دستش فرار کردم و به خونه همسایه پناه بردم و بعد از تماس و اومدن ۱۱۰ با دخترم رفتیم خونه دوستم مستقر شدیم.چون کسی رو تو این شهر جز دوستم نداشتم. 

با اینکه به مامورا گفتم نصف خونه به نام منه و شوهرم منو تهدید به قتل کرده من و دخترم امنیت جانی نداریم ، فقط گفتن برید خونه دوستی آشنایی، چون ما حکم بازداشت شوهرتو نداریم وتا خونی ریخته نشه تو خونه نمیتونیم دستگیرش کنیم😐

خلاصه میگم که تا بعد چندروز قرار شد برم شهرستان خونه بابام .که شوهرم و خواهرشوهرم اومدن دنبالم .

من به خیال اینکه قصد نصیحت کردن و آشتی دارن گول حرفاشونو خوردم ولی اونابا نقشه قبلی قصد گول زدن منو داشتن .میخواستن تموم اون چیزایی رو که در طی این سالها با کارکردن به دست آورده بودمو براحتی تقدیمشون کنم بعد طلاق توافقی


بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

2728

دوباره همون شب با دخترم برگشتم خونه دوستم . دوروز بعد دوستم به شوهرم زنگ زد و به بهونه لباس برداشتن من و دخترم ، ازش اجازه خواست که ما بریم خونمون.

چون شوهرم در حفاظ خونه رو هم قفل زده بود شب خودش اومد دنبال ما ، وبدون هیچ حرفی راهی خونه شدیم 

شب خوابیدیم و صبح من وسایل لازم و جمع کردم و نامه ای برای شوهرم نوشتم و بهش گفتم قصد طلاق دارم و وکیل گرفتم ولی بعد ۱۳ بدر برای مدرسه دخترم برمیگردم چون اونجا خونه منم هست .....

من و دخترم رفتیم شهر خودمون البته به اصرار مادرم و پدرم.

وگرنه من دلم نمیخواست که اون خونه رو ترک کنم . 

چرا اون تو خونه ای که من زحمت کشیدم بمونه و من و بچم بریم بیرون😑

بعد ۱۳ بدر قرار بود برگردیم خونه ، صبح وسایل و جمع کردم ، ساعت ۱۲ ظهر بلیط داشتیم که حرکت کنیم سمت خونه خودمون.

ساعت ۹ صبح دایی ام زنگ زد بهم .با ناراحتی بهم گفت که پسرداییم فوت کرده

۳ سال بود که دور از این جمع سرطان خون داشت ، ۱۹ ساله بود.ولی اجل مهلت نداد و از پیشمون رفت.

من تا سوم پسرداییم مجبور بودم بمونم . بلیطارو پس دادیم .



2738

شوهرم پسردایی مادرم هستش. از اونجایی که با هم فامیلیم ، تو ختم مادر و فامیلای اونم اونجا بودن.

تو مسجد مادرشو دیدم با اخم جواب سلام منو داد .منم ازش دور شدم .برای مراسم خاکسپاری پسرداییم فقط ازدور یه سلام دادم ودیگه سمتش نرفتم.


مادرشوهرم تو مسجد یه حرفایی زده بود که من عصبی شدم وبهش زنگ زدم 

گفتم من که از اول ازدواجم تو زندگی پسرتون داشتم کار میکردم . خرج پسرت و زندگی رو دادم ، چرا این حرفارو میزنی؟

بعد از کلی بحث برگشت بهم گفت عروس مفت و مجانی همینه دیگه😐😑

منظورشو خوب متوجه شدم .

چندین سال پیش وقتی شوهرم منو از مادرم خواستگاری کرد . از اونجایی که تو خونوادش از بقیه برادراش یه کم بهتر بود ، مادرم بهش جواب مثبت داد.من اونموقع سال اول دبیرستان بودم.

برخلاف مخالفت من به اصرار مادرم قبول کردم . 

مادرم اصلا سخت گیری نکرد تو ازدواجم . اونافقط خرج مراسم عروسی دادن و یه حلقه و دیگه هیچ

من با اون بچگی خودم وقتی به مادرم گفتم مامان اینا چرا هیچی برام نخریدن نه فرشی نه یخچالی نه تلویزیونی

مادرم گفت داییم فعلا دستش خالیه اشکال نداره بعدا میخرین .....

تو رو خدا هیچوقت دختراتونو مفت و رایگان شوهر ندین .

منظورم اینه که برای دخترتون ارزش قائل بشین .به راحتی خونه بخت نفرستین تا مثل مادرشوهر من زبون دراز نشن 

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2687