2703
2553
عنوان

در یک نگاه عاشق شدم

1074 بازدید | 13 پست

سلام بچه ها من از سال ۹۰ همیشه میومدم اینجا فقط نظرا را میخوندم ولی عضو نمیشدم. دیشب یه تاپیک دیدم با عنوان داستان عاشق شدن من. دوباره حسرت همیشگیم اومد سراغم  تصمیم گرفتم داستان عاشق شدنم را اینجا برای اولین بار بگم رازی که هیچکس ازش نمیدونه

فقط بگو از قبل تایپ کردی یانه؟

من مادرم و هر دم دردی ز من زاده می شود.....و این کودک که در جای جای من جان گرفته....و با بطن سرد من خو گرفته...هردم خون مرا می مکد...و استخوان بودن مرا می جود...ودر من زاده می شود....من مادرم و می دانم شکست ضمیر نور چه دردی دارد...و چکیدن میل غزل ار سرانگشتانم چه وزنی دارد...ولی حیف که افتاب مرده است...و اینه چه پوج ز انعکاسی دگر بارور است.....من در عمق پوچ لحظه ها مادرم...زمانی که سکوت از صدای اشک هایم می چکید...و بوسه های پوسیده از لبانم می گریخت...فقط لحظه ها می دانستند که نگاهم ویران خواهد شد...من مادرم و لالایی هایم رفته است...تو بگو چند وقت است مرده ام؟ چند وقت است کودکم در گور خفته است؟

ببخشید یه خورده طول میکشه امیدوارم صبور باشید


سال ۸۰ بود بیست سالم بود و در بهترین دانشگاه یکی از رشته های فنی درس میخوندم البته دبیری بود دلم پر میکشه واسه اون سالها. چقدر زود گذشت انگار همین دیروز بود تک دختر بودم و از بیرون ،همه شرایطمو عالی میدیدن ولی در واقع خانوادم به پسر بیشتر اهمیت میدن و دختر را به عنوان یه کلفت مهمان که یه روزی باید از خونه بره میدونستن مادرم پرستار بیمارستان بود . با این وجود من خیلی مغرور بودم و به هیچکس محل نمیدادم خیلی هام تمایل نشون میدادن ولی هم من و هم خانوادم طوری رفتار میکردیم که کسی جرات پا پیش گذاشتن نمیکرد.اولین بار یکی از پسرای همسایمونو تو مراسم عاشورا دیدم شهرمون کوچیک بود و مراسمای مذهبیش مفصل. ۱۰ سال ازم بزرگتر بود وتهران کار میکرد تویه اداره دولتی با یه کار عالی. از زمان دانشجویی رفته بود تهران و همونجا موندگار شده بود.


بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

من تا اونموقع ندیده بودمش ولی تعریفشو شنیده بودم که پسر خیلی خوبیه و ... وقتی دیدمش محوش شدم قیافه و تیپ جذابش منا جذب خودش کرد در یک نگاه عاشقش شدم اونم منو دید و فهمید که خوشم اومده ازش. خونه ما بر خیابون بود و پنجره اتاقم رو به خیابون مدام لب پنجره بودم و منتظر که از اونجا رد شه و من محوش بشم. اونم اینو میدونست کسی که قبلا اصلا بیرون نمیومد جوری که من تا اونموقع ندیده بودمش مدام تو خیابون بود و زوم رو پنجره اتاقم. حدود یکسال به همین منوال گذشت و تمام فکر من شده بود اون. هیچگسو نمیدیدم. شرایط جوری بود که نمیشد ارتباطی فراتر از این داشته باشیم. اون بینهایت ماخوذ به حیا بود و از شناختی که بهش داشتم میدونستم که ارتباط تلفنی و اینجور چیزا را نمیپسنده. شبا با خیال اون میخابیدم و با توجه به شرایطی که تو خونه داشتم ترجیح میدادم زود ازدواج کنم و برسم سراغ زندگی خودم همش منتظر بودم که خبری چیزی بشه اما خبری نشد که نشد تا اینکه تابستون ۸۱ بود داشتم واسه کنکور ارشد میخوندم که مادرم از سر کار اومد و یه راست اومد اتاقم تعجب کردم چون هیچوقت رابطه من و مادرم جوری نبود که بخواد چیزی برام بگه یا تعریف کنه هیچوقت از اتفاقات کارش و دورو برش چیزی برام نمیگفت به من به چشم کلفت خونش نگاه میکرد نه بیشتر. گفت فلانی (پسره) و دختر فلانی با هم نامزد کردن. احساس کردم زمان ایستاد دنیا رو سرم خراب نشد سرم داغ و سنگین شد ولی به روی خودم نیاوردم چون مادرم خیلی تیزه و گفتم به من چه. رفتم تو زیر زمین کلی فکر کردم و گریه همیشه گریه هام خفه بود نمیخاستم کسی متوجه من بشه. آخه من تو خونه هیچوقت راحت نبودم مادرم انگار دشمنم باشه فقط منتظر یه آتو از من بود تا منو سوژه کنه و بهم گیر بده. امیدوارم مسخرم نکنید که بابا شما که فقط بهم نگاه میکردین نه بیشتر دیگه عشق و عاشقی چیه این وسط.اما نگاهاش و لبخنداش کاملا منظور دار بود . کسانی که دهه ۶۰ و ۵۰ اند و شهر کوچیک بودن منو درک میکنن میدونن که خیلی از عاشقی ها و ازدواج ها نگاهی بوده. بعد که که اومدم تو اتاقم مادرم اومد سراغم و گفت که امروز واسه آزمایش ازدواج اومده بودن تو بیمارستان. تو دلم آشوب بود احساس کردم تمام امید و آرزوهام در یک آن دود شد. دختری که باهاش نامزد کرده بود همسایمون بود و بعدها خالم که دوست خواهر پسره بود بهم گفت که همه چی خیلی فوری پیش اومده دختره را همون خواهره به برادرش معرفی کرده و انگار که تو عمل انجام شده قرارش داده باشن ظاهرا مجبورش میکنن که بره خواستگاری. اما چیزی که همیشه برام سوال بوده و هست اینه که چرا خالم و مادرم اینارا برامن میگفتن حدس خودم بر اساس حرفا و رفتارای دوتاشون اینه که خواهر پسره پیشنهاد خواستگاری منو به خالم که دوستش بود میده . خالم هم که میدونه مادرم چقدر مستبد و خود رایه مستقیم به مادرم میگه و اونم بدون اطلاع من ردش میکنه چون مادرم یه همچین شخصیتی داره . به هر حال هر چی بود تموم شد و رفت. تا سالها بعد از اون اینقدر حالم خراب بود که نتونستم به هیچکس دیگه ای فکرکنم و خودمو مشغول درس و کار گردم. طوری که تا مقطع دکتری بالا رفتم. یه شغل عالی پیدا کردم و خدای عزیزم یه همسر عالی و همه چی تموم سر راهم قرار داد. حالا خیلی خوشبختم اما هنوزم که هنوزه یاد اون روزا اون شور و شوق  و بیقراری ها منو اذیت میکنه الان تهرانم ولی هر وقت میرم شهرمون خونه بابام غیر ممکنه یادش نیفتم. شاید سالی ۱ بار یا دوسال یه بار اتفاقی همو ببینیم . که کاملا متوجه عمق نگاهش میشم اما به روی خودم نمیارم و اصلا توجهی نمیکنم ولی فقط خدا میدونه که چه آشوبی تو دلم به پا میشه. کاش هیچوقت اون حس لعنتی سراغم نمیومد . همسرمو عاشقانه دوست دارم اما فکر میکنم اگه اون حس اونموقع نبود من الان بیشتر از ززندگیم لذت میبردم

2720
2714

فقط و فقط به شوهرت فكر كن عزيزم حتي فكرت هم كه ميره سمت اون گناه بزرگيه

ارزو ميكنم همه ي فكر و ذكر و زندگيت متعلق به شوهرت باشه♥️

❤❤❤❤❤❤ترک قیزلارین سالیقینا❤❤❤❤❤❤❤❤
مادرت خيلي گناهه بزرگي رو مرتكب شده


 به هرحال مادره و یه چیزایی مانع این میشه که مستقیم ازش بپرسم اما میدونم که اون زمان مادرم فوق العاده مغرور بود و برام فکرای بزرگتری داشت اما به شیوه خودش

 به هرحال مادره و یه چیزایی مانع این میشه که مستقیم ازش بپرسم اما میدونم که اون زمان مادرم فوق ...

با اين چيز ها نميشه رفتار بد رو توجيه كرد عزيزم

اگر همين حرف هارو مادرت بشنوه خودش متوجه ميشه كه اشتباه كرده

❤❤❤❤❤❤ترک قیزلارین سالیقینا❤❤❤❤❤❤❤❤
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2712
2687
داغ ترین های تاپیک های امروز