ببخشید یه خورده طول میکشه امیدوارم صبور باشید
سال ۸۰ بود بیست سالم بود و در بهترین دانشگاه یکی از رشته های فنی درس میخوندم البته دبیری بود دلم پر میکشه واسه اون سالها. چقدر زود گذشت انگار همین دیروز بود تک دختر بودم و از بیرون ،همه شرایطمو عالی میدیدن ولی در واقع خانوادم به پسر بیشتر اهمیت میدن و دختر را به عنوان یه کلفت مهمان که یه روزی باید از خونه بره میدونستن مادرم پرستار بیمارستان بود . با این وجود من خیلی مغرور بودم و به هیچکس محل نمیدادم خیلی هام تمایل نشون میدادن ولی هم من و هم خانوادم طوری رفتار میکردیم که کسی جرات پا پیش گذاشتن نمیکرد.اولین بار یکی از پسرای همسایمونو تو مراسم عاشورا دیدم شهرمون کوچیک بود و مراسمای مذهبیش مفصل. ۱۰ سال ازم بزرگتر بود وتهران کار میکرد تویه اداره دولتی با یه کار عالی. از زمان دانشجویی رفته بود تهران و همونجا موندگار شده بود.