عزیزم بعضی مردا اینطورن شوهرمنم وقتی کارداشت خودشم تاحدودی بچه میخواست ولی قسمت نشد دوماهه بیکاره وقتی آزمایش دادم گفتن مثبته ازخوشحالی دستوپام میلرزید بهش رفتم گفتم باردارم یکم بعدش دیدم عصبانی شده چشماشم پرشده میخواد گریه کنه خیلی خیلی ناراحت شدم اومدم خونه گریه کردم اینم بگم چون بیکاره بخاطر همین بیشتر ناراحت شد خلاصه شیرین ترین روز زندگیم باناراحتی گذشت فرداش یواش یواش از نی نی حرف زدم واسش الان که شکر خدا ده روز ازپریودم گذشته دیگه واسم میوه اینا میخره که بخورم ولی شوهرمنم بشدت منو ناراحت میکنه بقوله شما نفهمه ولی چاره چیست ازیه طرفم بچه سالم وصالح ازخدامیخواستم تا فکرو ذکرم بچم بشه به کارهایه شوهرم کمترتوجه کنم بعضی وقتا وقتی الانم
دعوامون میشه ازاینکه باردارشدم میترسم که خدایی نکرده جداشیم بچم بچه طلاق بشه ولی بازم توکل بخدا خودمم دریک اتاق سی متری زندگی میکنم که هم اتاق خوابمه هم پذیراییم خونیه پدرشوهرمیم ولی ازاینکه خونه جدا نگرفتیم خیلی پیشمونم ولی فعلا نمیتونیم خونه جدیدبگیریم خیلی دوس دارم از این خونه بریم یه خونه واسه خودمون بگیریم ولی امکاناتشو نداریم.