چون بابام بهونه الکی میاورد برای ازدواجمون..من کاملا ناامید رفتم اتاق...یکم بغضم گرفت...شوهرمم همش حرص میکشید که چرا بابات بهونه میاره..
که اونم بعده رفتنشون به مامانم گفت پس فردا بهشون زنگ بزن بگو جمعه بیان برای صحبتای اساسی😁😁منم دل تو دلم نبود از خوشحالی