2726
عنوان

عشق و خيانت

380 بازدید | 26 پست

دوستان اين داستان زندگي من نيست

روايتي هست كه براي يه مشاور تعريف شده و اون مشاور اين حوري نوشته


با امیر علی در یک میهمانی خانوادگی آشنا شدم. پسر دوست پدرم بود و دورادور می‌شناختمش اما در این میهمانی نخستین بار بود که از نزدیک می‌دیدمش. 

 

وقتی بعد از شام قرار شد ساز بنوازد و بخواند ناخودآگاه این من بودم که جمع را ساکت کردم تا بتوانم صدایش را بشنوم. صدای نخستین سیم سه تار که بلند شد چشم‌هایم را بستم و خود را به هیأت دختری دیدم که شاهزاده رؤیاهایش با اسب سفید از دور دست‌ها به سمتش می‌آید. فرزند دوم و آخر یک خانواده کم جمعیت هستم. 

 

رد شدو ديد كه در مخمصه اي ناجورم.من از آن روز به بازمانده شدم مشهورم.اوج درماندگي ام گفت موفق باشي😕يادم افتاد همان جمله سر كنكورم😔                                                               من پشيمان نيستم اما نميدانم هنوز،،،دل چرا در بازي نيرنگ ها يكرنگ بود....

هرکی بگه صدای منو از پربازدیدا میشنوید با من طرفه ها😖😖😖😖😖😖😖


مرسی اه

صُمٌّ بُكْمٌ عُمْيٌ فَهُمْ لَا يَرْجِعُونَ   سوره بقره آیه ۱۸                       ((لا إِلهَ إِلَّا أَنْتَ سُبْحانَک إِنِّی کنْتُ مِنَ الظَّالِمِینَ)) 

ببین برای منم همین پیش اومده بود دقیقا!!!😥

 من از یکی از پزشکای دکترساینا ویزیت انلاین گرفتم از خونه و خیلییییی خوب بود. بیا اینم لینکش ایشالا که مشکلت حل میشه 💕🌷

2728

پدر و مادرم هر دو کارمند بودند اما پدر این چند سال بعد از بازنشستگی به تجارت مشغول شده و در این راه پیشرفت‌های چشمگیری داشته است. پدر و مادرم در سن بالا با هم ازدواج کرده بودند و به همین خاطر دو فرزند پشت سر هم را ترجیح داده بودند. برای تربیت ما وقت بسیاری گذاشته بودند و طبیعتاً من و برادرم انسان‌های موفقی بودیم. من عکاسی خوانده بودم و برای کنکور کارشناسی ارشد آماده می‌شدم.

رد شدو ديد كه در مخمصه اي ناجورم.من از آن روز به بازمانده شدم مشهورم.اوج درماندگي ام گفت موفق باشي😕يادم افتاد همان جمله سر كنكورم😔                                                               من پشيمان نيستم اما نميدانم هنوز،،،دل چرا در بازي نيرنگ ها يكرنگ بود....

آن شب صدای ساز و آواز امیر علی مرا از خود بی‌خود کرد. خود را لامکان و لازمان احساس می‌کردم و هر صدایی که از ساز برمی‌خاست مرا بیشتر به سمت او جذب می‌کرد. میهمانی آن شب تمام شد و من از همان لحظه دنبال بهانه‌ای برای دیدار مجدد با او بودم. در راه برگشت به پدرم گفتم من هم علاقه‌مند شدم که به کلاس موسیقی بروم و اگر پدر اجازه دهد می‌خواهم با امیر علی مشورت کنم. 

رد شدو ديد كه در مخمصه اي ناجورم.من از آن روز به بازمانده شدم مشهورم.اوج درماندگي ام گفت موفق باشي😕يادم افتاد همان جمله سر كنكورم😔                                                               من پشيمان نيستم اما نميدانم هنوز،،،دل چرا در بازي نيرنگ ها يكرنگ بود....

نيستين ك

بيخيال

رد شدو ديد كه در مخمصه اي ناجورم.من از آن روز به بازمانده شدم مشهورم.اوج درماندگي ام گفت موفق باشي😕يادم افتاد همان جمله سر كنكورم😔                                                               من پشيمان نيستم اما نميدانم هنوز،،،دل چرا در بازي نيرنگ ها يكرنگ بود....

پدر استقبال کرد و گفت که با او تماس می‌گیرد و مشورت‌های لازم را انجام خواهد داد. چند روز بعد پدر گفت که با امیرعلی صحبت کرده و او گفته در یک آموزشگاه سه تار آموزش می‌دهد. وقتی این را شنیدم دیگر جمله‌های بعدی پدرم را متوجه نشدم. همان روز به آموزشگاه رفتم. وقتی رسیدم امیر علی آنجا نبود گفتند که باید منتظر بمانم. یک ساعت بعد آمد. وقتی مرا دید لحظه‌ای مکث کرد و بعد انگار که به خاطر آورده باشد گفت شما غزل هستی؟ خیلی توی ذوقم خورد. 

 

رد شدو ديد كه در مخمصه اي ناجورم.من از آن روز به بازمانده شدم مشهورم.اوج درماندگي ام گفت موفق باشي😕يادم افتاد همان جمله سر كنكورم😔                                                               من پشيمان نيستم اما نميدانم هنوز،،،دل چرا در بازي نيرنگ ها يكرنگ بود....

هنوز یک هفته از میهمانی نگذشته چطور این‌همه مکث کرد تا مرا به خاطر بیاورد؟ مرا به اتاقش دعوت کرد و بلافاصله وارد بحث آموزش موسیقی شدیم. فهمیده بود که ساز یاد گرفتنم بهانه است و علاقه قبلی به این کار نداشتم. گفت در روز چقدر به موسیقی گوش می‌دهی؟ گفتم اغلب آخر هفته‌ها و این سؤال و جواب‌ها به این جمله ختم شد: «پس شما همین یکی دو روزه تصمیم گرفتید ساز زدن یاد بگیرید؟» از خجالت سرخ شدم. خودم را جمع و جور کردم و گفتم وقتی شما ساز می‌زدید مرا با دنیای جدیدی آشنا کردید. الان هم می‌خواهم آموزش ببینم. گفت راه سختی در پیش داری و باید زیاد تمرین کنی

رد شدو ديد كه در مخمصه اي ناجورم.من از آن روز به بازمانده شدم مشهورم.اوج درماندگي ام گفت موفق باشي😕يادم افتاد همان جمله سر كنكورم😔                                                               من پشيمان نيستم اما نميدانم هنوز،،،دل چرا در بازي نيرنگ ها يكرنگ بود....

کلاس‌ها شروع شد و من با جدیت می‌خواستم خودم را به او ثابت کنم، در نتیجه روند آموزشم بسیار سریع پیش می‌رفت و خیلی زود به مرحله بالاتری وارد شدم که چند هنرجوی دیگر هم داشت. امیر علی جدی بود و همین جذابیتش را دو چندان می‌کرد. رفته رفته بعد از چند ماه یخش باز شد و کمی به هم نزدیک شدیم، البته من برای به دست آوردن امیر علی راه سختی در پیش داشتم و آن هم عبور از دخترانی بود که همگی با هوش‌تر، زیباتر و جذاب‌تر از من بودند و امیر علی با آنها رابطه بهتری داشت. بعد از کلاس هنرجو‌ها جزئیات حرکات امیر علی را آنالیز می‌کردند و هر کس آن را به خودش ربط می‌داد اما من فرصت دیگری داشتم و آن هم دوستی پدرم با پدر امیر علی بود.

رد شدو ديد كه در مخمصه اي ناجورم.من از آن روز به بازمانده شدم مشهورم.اوج درماندگي ام گفت موفق باشي😕يادم افتاد همان جمله سر كنكورم😔                                                               من پشيمان نيستم اما نميدانم هنوز،،،دل چرا در بازي نيرنگ ها يكرنگ بود....

یک روز به پدر گفتم که میهمانی‌ای ترتیب بدهد تا خانواده استادم به منزل ما بیایند. پدر پذیرفت و میهمانی برگزار شد. پدر امیر علی مرتب به چشم خریدار مرا ورانداز می‌کرد و به پدرم می‌گفت: سعید! دختر زیبا و هنرمندی داری. بنابراین موفق شده بودم دل پدر و مادرش را به دست بیاورم. ماه‌های بعد از آن چندین رفت و آمد دیگر بین خانواده‌ها برقرار شد. 

رد شدو ديد كه در مخمصه اي ناجورم.من از آن روز به بازمانده شدم مشهورم.اوج درماندگي ام گفت موفق باشي😕يادم افتاد همان جمله سر كنكورم😔                                                               من پشيمان نيستم اما نميدانم هنوز،،،دل چرا در بازي نيرنگ ها يكرنگ بود....

یک روز بعدازظهر تلفن مادرم زنگ خورد. مادر امیر علی بود و گفت می‌خواهند برای امر خیر به منزل ما بیایند. در پوست خودم نمی‌گنجیدم. بالاخره موفق شده بودم شاهزاده سختگیر و عبوس را سوار اسب سفید بختم بکنم. حال و هوای امیر علی بعد از خواستگاری عوض و به مراتب صمیمی‌تر از قبل شد. از من خواست که دیگر به آموزشگاه نیایم من هم پذیرفتم چون تحمل دخترهای آنجا که هر کدام یک رقیب محسوب می‌شدند برایم آزاردهنده بود. گمان می‌کردم به تمام آرزوهایم در زندگی رسیده‌ام و همه چیز زیباتر شده بود. رؤیایی‌ترین روزهای زندگی‌ام را تجربه می‌کردم و شاد بودم. امیر علی هم هر از چندگاهی برای کنسرت‌های مختلف به سفر می‌رفت و من به انتظارش ساعت‌های کشداری را می‌گذراندم. 

رد شدو ديد كه در مخمصه اي ناجورم.من از آن روز به بازمانده شدم مشهورم.اوج درماندگي ام گفت موفق باشي😕يادم افتاد همان جمله سر كنكورم😔                                                               من پشيمان نيستم اما نميدانم هنوز،،،دل چرا در بازي نيرنگ ها يكرنگ بود....

سرانجام در یک روز بهاری 3 سال پیش مراسم ازدواجمان برگزار شد و پا به زندگی و خانه مشترک هم گذاشتیم. آموزش موسیقی بخشی از شغل و محل کسب درآمد ما بود برای همین امیر علی کلاس‌هایش را بیشتر کرد و حتی شاگرد حضوری هم پذیرفت. از کارش و اینکه مدام با دختران جوان در تماس باشد راضی نبودم اما چاره دیگری نبود. اوایل شاگردها به خانه ما می‌آمدند اما رسماً آرامش خانه را به هم می‌ریختند این شد که به درخواست من کلاس‌های حضوری در منزل هنرجوها برگزار شد. 

 

در بین هنرجوهای امیر علی یک دختر از همه قدیمی تر بود و من بشدت رویش حساس بودم. سعی می‌کردم تمام آنچه بین او و امیر علی می‌گذشت را پیگیری کنم اما این مسأله بشدت امیر علی را ناراحت می‌کرد و چند بار سر این موضوع با هم درگیر شدیم. مدام می‌گفت تو به من اعتماد نداری و اگر به من اعتماد نداری چرا با من ازدواج کردی؟ و من هم سؤالم این بود که این هنرجو چند سال است آموزشش تمام شده به چه منظور هنوز باید به طور خصوصی برای تدریس به منزلش بروی؟ 

رد شدو ديد كه در مخمصه اي ناجورم.من از آن روز به بازمانده شدم مشهورم.اوج درماندگي ام گفت موفق باشي😕يادم افتاد همان جمله سر كنكورم😔                                                               من پشيمان نيستم اما نميدانم هنوز،،،دل چرا در بازي نيرنگ ها يكرنگ بود....

خلاصه کشمکش زندگی ما از همین نقطه آغاز شد و پس از یک سال بهشت زندگی را تبدیل به جهنم سوزان کرد. کنجکاوی و شک به جانم افتاده بود و لحظه لحظه زندگی را به کامم تلخ می‌کرد. چند وقت بعد تیر خلاص از چله رها شد؛ یکی از دوستان دانشگاهم که شهرستانی بود با من تماس گرفت، صدایش ملتهب بود و معلوم بود می‌خواهد چیزی بگوید اما توانایی‌اش را ندارد. از من پرسید امیر علی کجاست؟ من هم گفتم اتفاقاً برای کنسرتی به شهر شما آمده است و به او گفتم می‌توانم برای اجرای امشب برایش بلیت تهیه کنم. او گفت امیدوار است چیزهایی که دیده درست نباشد اما لازم است که مرا مطلع کند. گوش‌هایم ناگهان کر شد و چشم‌هایم سیاهی می‌رفت؛ گفت امیر علی را با یک خانمی در رستوران هتلی دیده که دو نفری با هم شام می‌خوردند. کنجکاو شده و دیده که بعد از صرف شام تنها یک کلید گرفتند و به یک اتاق رفتند. وقتی از رسپشن هتل در این مورد سؤال کرده پاسخ این بوده که ما تنها به زن و شوهرها با مدارک معتبر اتاق مشترک می‌دهیم. 

رد شدو ديد كه در مخمصه اي ناجورم.من از آن روز به بازمانده شدم مشهورم.اوج درماندگي ام گفت موفق باشي😕يادم افتاد همان جمله سر كنكورم😔                                                               من پشيمان نيستم اما نميدانم هنوز،،،دل چرا در بازي نيرنگ ها يكرنگ بود....

گوشی تلفن از دستم رها شد و دیگر هیچ چیزی نمی‌شنیدم. لحظه‌ای به خودم آمدم و شماره یکی از نوازندگان گروه را گرفتم، او گفت که دیروز بعداز ظهر آخرین اجرا بوده است و آنها به تهران برگشته‌اند. احساس خفگی می‌کردم. وقتی دیروز صبحش تماس گرفته بود که اجرا یک شب دیگر تمدید شده خوشحال شدم که پول بیشتری به دست می‌آوریم. نتوانستم و نخواستم با امیر علی تماس بگیرم. جرأتش را هم نداشتم که با خانواده‌ام موضوع را در میان بگذارم. برای همین خودم را در خانه حبس کردم و فقط اشک ریختم. 

 

رد شدو ديد كه در مخمصه اي ناجورم.من از آن روز به بازمانده شدم مشهورم.اوج درماندگي ام گفت موفق باشي😕يادم افتاد همان جمله سر كنكورم😔                                                               من پشيمان نيستم اما نميدانم هنوز،،،دل چرا در بازي نيرنگ ها يكرنگ بود....
2706
ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2687
2730
پربازدیدترین تاپیک های امروز