دقیقا تو فشاره روحیه زیادی هستم..با خونه فراوونی که از دست دادم.با دردایی که افتاد به جونم.
و سردیه شوهرم.یه روز بهش گفتم خیلی بهش احتیاج دارم..گریه کردم و گفتم از تنهایی خسته شدم...بهم گفت خودتو لوس میکنی.باز گریه کردم تحملش طاق شد بهم گفت کم زر زر کن.پاشو برو تو اتاق حوصله ندارم.
بعد بهم گفت تو بیماری .تحمله خوشیه منو مامانمو نداری
الان چپیدم تو یه اتاق.فقط شیر میدم.آروغ میگیرم.پوشک عوض میکنم لالایی میخونم
کناره گهواره بچم میخوابم.و آروم گریه میکنم