پدربزرگم و داییم تو زیر زمین خونشون که خیلیم قدیمی بود دوتا مجسمه طلا پیدا میکنن و شروع میکنن دنبال کسی میگردن که بخره اینارو که پلیس میگیرتشون و میندازتشون زندان پدریزرگم یه دوستیم داشت که همکاری میکرده باهاشون تو تلویزیونم اعلام میکنن که گنجی پیدا شده بعد از ازاد شدنشون پدربزرگم میمیره دوستش تو رودخونه غرق میشه داییمم پشت سر هم بلاهای بد سرش میاد تا میره پیشه یه رمال که بهش میگه توطلسم شدی ولی داییم یه روز میخوابه دیگه بلند نمیشه