2737
2734

الان نزدیک 40 روزه که عشقم ولم کرده و رفته 

ما همدیگرو دوس داشتیم ..میخواستیم ازدواج کنیم همه چی خوب بود بعد یه دعوا گفت ما به درد هم نمیخوریم میتونی به عنوان یه داداش روم حساب کنی 

منم گفتم نمیخوام دیگه برو 

دیگم نه اون پیام داد نه من 

ریسنتلی زد تلگرامشو بعد باز دراورد الانم پروفایلشوگذاشته ایا خدا برای بنده اش کافی نیست 

این چه انصافیه 


بره ب درک آشغال داداش هه 😏

دفتر خاطرات 6 سال قبلمو پیدا کردم :) همش نوشتم کاش من و علی تا آخر عمر با هم بمونیم :|                  حالا نموندنمون هیچ :(          چرا هر چی فکر میکنم یادم نمیاد علی کیه ؟  :/


بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

2731

کسی که الان کم آورده چطور میخوای زندگیتو  باهاش بسازی چه تظمینیه بعد چند سال ولت نکنه ناراحت نباش

فرزندم،دلبندم، عزیزتر از جانم از ملالتهای این روزهای مادری ام برایت میگویم... از این روزها که از صبح باید به دنبال پاهای کوچک و لرزان تو بدوم و دستت را بگیرم تا زمین نخوری. به کارهای روی زمین مانده ام نمیرسم این روزها که اتاقها را یکی یکی دنبال من می آیی، به پاهایم آویزان میشوی و آن قدر نق میزنی تا بغلت کنم، تا آرام شوی. این روزها فنجان چایم را که دیگر یخ کرده، از دسترست دور میکنم تا مبادا دستهای کنجکاوت آن را بشکند. با ناراحتی و ناامیدی سر برگرداندنت را میبینم که سوپت را نمیخوری و کلافه میشوم از اینکه غذایت را بیرون میریزی. هرروز صبح جارو میکشم، گردگیری میکنم، خانه را تمیز میکنم و شب با خانه ای منفجر شده و اعصابی خراب به خواب میروم. روزها میگذرد که یک فرصت برای خلوت و استراحت پیدا نمیکنم و باز هم به کارهای مانده ام نمیرسم... امشب یک دل سیر گریه کردم. امشب با همین فکر ها تو را در آغوش کشیدم و خدا را شکرکردم و به روزها و سالهای پیش رو فکر کردم و غصه مبهمی قلبم را فشرد...تو روزی آنقدر بزرگ خواهی شد که دیگر در آغوش من جا نمیشوی و آنقدر پاهایت قوت خواهد گرفت که قدم قدم از من دور میشوی و من مینشینم و نگاه میکنم و آه... روزگاری باید با خودم خلوت کنم و ساعتها را بشمارم تا تو از راه بیایی و من یک فنجان چای تازه دم برایت بیاورم و به حرفهایت با جان گوش بسپرم تا چای از دهن بیفتد.... روزی میرسد که از این اتاق به آن اتاق بروم و خانه ای را که تو در آن نیستی تمیز کنم. و خانه ای که برق میزند و روزها تمیز میماند، بزرگ شدن تو را بیرحمانه به چشمم بیآورد. روزی خواهد رسید که تو بزرگ میشوی، شاید آن روز دیگر جیغ نزنی، بلند نخندی، همه چیز را به هم نریزی... شاید آن روز من دلم لک بزند برای امروز... روزی خواهد رسید که من حسرت امشبهایی را بخورم که چای نخورده و با سردرد و گردن درد و با فکر خانه به هم ریخته و سوپ و بازی و... به خواب میروم... شاید روزی آغوشم درد بگیرد، این روزها دارد از من یک مادر به شدت بغلی میسازد...! این روزها فهمیدم باید از تک تک لحظه هایم لذت ببرم
2738
تا کی میخوایم وابسته باشیم؟! به این سوال جواب بده زهرا جان

من یه سال با اون بودم چطور می تونم بیخیال باشم چطور این تنهاییو تحمل کنم خیلی سعی کردم قوی باشم به روی خودم نیارم ادای بی احساسارو دربیارم 

اما طبیعت ما زنا این نیست من نمیتونم جلوی احساساتمو بگیرم از یه طرفم نمیتونم پیام بدم بهش و خودمو کوچیک و بی ارزش کنم چون میترسم با این کارم بدتر از دستش بدم من نمیتونم به هیچکس فکر کنم الانم تو خوابگاهم و خیلی دلتنگم 

میدونم الان چه حالی داری .ولی ولش کن اگه بخاد برمیگرده .اگه هم نه خیالت راحت میشه ک از ذهنت بره بیرون ..محلش نده جوابشم نده بلاکشم کن تا جرررر بخوره

کاش هیچ آرزویی آرزو نمونه 😔
میدونم الان چه حالی داری .ولی ولش کن اگه بخاد برمیگرده .اگه هم نه خیالت راحت میشه ک از ذهنت بره بیرو ...

اخه از اول بلاکش نکردم الان بگیرم بعد 40 روز بلاکش کنم فک می کنه هنوز تو فکرشم 

2706
ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2687
2730