بین رفتنو موندن گیر کردم بخدا.انقد بی حسم به زندگی که توان ندارم پاشم برای بچم شام درست کنم...
یه شوهر دارم که تا دو خونه باباشه به بهونه مریضی باباش،میاد تا ۴ صب الکی بیدار بعد میخوابه،باز ساعت ۶ پا میشه بره اداره،میبینه توانشو نداره میره ت ر ی ا ک می کشه سرحال شه.میره سرکار،ظهر میاد نهار میخوره میخوابه تا ۸،بعدم پامیشه یه ساعت هست بعد میره خونه باباش...
تموم عیدو زهرمارم کرد از بس هرشب نا صب بیدار بود،ظهر جایی دعوت میشدیم نهار التماسم میکرد بذار بکشم تا بتونم سرپا باشمو بیام باهات،هرروزشو گریه کردم ینی...
همش قول میده میذاره کنار ولی قولاش دوامی نداره.البته خیلی کمش کرده از وقتی رفتم گذاشتم کف دست داداشو باباش،ولی ترک نکرده.
چیکار کنم...