خیلی مسخره بود ماجراش
قراربود شوهرم از سرکاربرمیکرده غذا بخره
برگشت نخریده بود منم ناراحت شدم که لااقل یه زنگ میزدی تا غذامیپختم
بعد غذای مونده داشتیم داغ کردم غذارو نخورد ورفت تنها خوابید و..روزبعدشم هی کش پیداکرد با مادرش اینا یه ساختمون هستیم
پدرمادرمم خونمون بودن
ولی شوهرم ازعصبانیت رفته بودازخونه
مادرشم گفت عیب نداره بامادرپدرت برو امشب عصبانی هستین و... مافردامیایم دنبالت سرراه
دیگه نیومدن و... مادرشم زد زیرش گفت من نگفتم و...شوهرمو پرکرد که اره تونبودی به قصد قهررفت و...