چرا اینقدر شعور ندارید میرید تو تاپیک یکی باهاش بحث میکنید بعد گزارش میزنید لااقل ب احترام اونا ک چندین صفحه خوندن و منتظر آخر ماجرا هستن اینکارو نکنین اگر احساس کردید دروغه یا مورد پسند شما نیست یا هر دلیل دیگه خیلی راحت بیاید بیرون خواهشا یاد بگیرید تاکید میکنم یاد بگیرید انقدر عاشق بحث کردن و جبهه گرفتن نباشید
من دیشب تا ساعت ۵ خوندمش قشنگ بود میخواید بداتون تعریف کنم
اخ جون اره دمت گرم
به بعضیا هم باید گفت :::: هرچقدرم که گنده باشی دیگه گنده تر از زمین که نیستی..... هستی؟؟؟؟؟؟ زمین با همه ابهتش زیر پای منه پس_________________بکش کنار____________________
منم نصفش خونده بودم رفتم یه چایی بریزم اومدم زدم صفحه بعد دیدم ترکیده خیلی ناراحت شدم واقعا چرا بعضیا اینجورین حالا راست یا دروغ مگه مهمه بعضیا اینهمه وقت میزارن رمان میخونن فرض کنید دارید رمان میخونید مگه اشکالی داره اینکه سریع گزارش بزنین بی احترامی به اوناییه وقت گذاشتن ودارن میخونن واین کارذبه نظر من از دروغ بودن یه تاپیک زشت تره😒
جهانگیر که خیلی به نازنین گیر میداد و ازش قول گرفت که بعد عروسی خواهرش اونام عقد کنن .ولی انقد شکاک بود که چندروز جلوی عروسی اومد واجازه نازنینو گرفت بردش خونه خودشون تا شب عروسی که داماداشون به هرحال مهمون میاد نازنین اونجا نباشه یه شب قبل عروسی نازنین میگه که بیا بریم خونه مامانم وقتی میرن اونجا باجناق ها به جهانگیر میگن که بیا بریم شام بخرم وبیایم جهانگیرم ک شکاک بوده نمیرفته ولی آخر مجبور میشه وبه نازنین میگه که بروتو اتاقت تنها بشین تامن بیام نازنیم میره ولی یه دفعه جهانگیر عصبی برمیگرده ومیگه دادماداتون میخواستن منو دست بندازن بدون این که شام بخورن میرن ونازنینم میبره فرداکه عروسی بوده نازنین به عنوان همراه باخواهرش میره ارایشگاه وقتی میان وعروس میبرن جهانگیرم میاد دنبال نازنین میگه من هنوز اماده نیستم نازنیم میگه چرا اماده نشدی میگه حالا باهم میریم اماده میشم وقتی میرسن خونه جهانگیر میره حمام وبه نازنین میگه غذا درست کن نازنین میگه اخه الان ولی مجبور. بوده ساندویج کالباس درست میکنه جهانگیرم از عمد حمامشو ادامه میداده هرچی نازنین میگه بیا نمیومده بعد ک میاد میگه این چیه من از این اشغالا نمیخورم وگوشت چرخ کرده درمیاره میزاره توماکروفر نازنین عصبی میشه میره درو باز کنه که بره تالار میبینه دربستس دعواشون میشه وجهانگیر میرندش مامان نازنیم هی زنگ میزده که کجاید کجاید.نازنینم به مامانش میگه که قضیه اینطوره بابای جهانگیر ومامان نازنین میرسن .مامانش نازنین میبره تالار وباباش وجهانگیرم دعواشون میشه