خوابای عجیب من

اینم بگم تو خواب دندونامو رو هم فشار میدم هر چقد خوابم بد باشه بدتر.صبح ها فک درد دارم

خواب دیدم داداشم خونه ماست و میخوایم بخوابیم داداشم گفت من برم از طبقه پایین یه چیزی بیارم بیام یهو همه جا تاریک شد و از پنجره یه نور افتاد داخل خونه و یه صدای بلندی از اون روشنایی می اومد که دقیق یادم نیست چی میگفت فقط فهمیدم که میگفت روز قیامت فرا رسیده .باز از خواب پریدم و دوباره پتو رو سرم بود حس میکردم واقعیته به خودم اومدم و اروم پتو باز کردم دیدم خواب میدیدم باز.چندتا خواب دیگمم الان میگم

یه بارم دیدم زلزله اومد و سقف ریخت رو سرم و موندم زیر اوار.یا یه بار صبح مادر شوهرم زنگ زد که بیاید صبحونه من نرفتم و خوابیدم شوهرم رفت بعد در خوابو بیداری بودم که خونه لرزید و شیشه ها تکون میخوردن بعد در پذیراییمون باز شد شوهرمو صدا زدم دیدم اونه.گفتم زلزله اومد گفت نه گفتم پس این صداهای وحشتناک چی بود گفت صدا نیومد تو خواب دیدی.ولی من هنوزم فکر میکنم تو واقعیت بودم تازه داشتم با خودم میگفتم داره زلزله میاد بلند شو برو یه گوشه ولی میترسیدم بلند شم

از نظر من عجیبه.ذهنم درگیرش میشه.اینکه یهو تو خواب همهجا تاریک بشه بعد بیدار بشی و حس کنی واقعیته .میترسم اون لحظه

همیشه خواب مار میبینم چون از مار میترسم یا میبینم یکی مرده کلا زیاد خواب بد میبینم.ولی این چندتایی که تعریف کردم بدجوری ذهنمو درگیر کرده.یه بار خواب بودم با یه صدا بیدار شدم حس کردم زلزله است رفتم خونه مادر شوهرم گفتن اره زلزله بود از اونموقع خواب زلزله میبینم.ولی این خوابای که یهو همه جا تاریک میشه برام جای سوال و تعجب.بدجوری ذهنمو درگیر کرده.به شوهرم میگم اگه اینجوری پیش بره دیونه میشم باید برم روانشناس میخنده میگه رو خودت عیب نزار اونا همش یه خوابه فکر نکن بهش

ناخوداگاه میکشم.اون لحظه که حس میکنم واقعیه.احساس تنهایی دارم حس میکنم دنیا تموم شده و من باید چیکار کنم

ماشا الله راهکار.من اینجا گفتم حداقل یکم درد دل کرده باشم

ممنون حتما انجام میدم.جوری شدم که از خوابیدن بیزارم میترسم بخوابم.چون اون لحظه ای که بیدار میشم بدترین حس رو دارم

مثلا خواب زلزله که گفتم دیدم اوار ریخته روم اون روز کلا خسته و بیحال بودم جوری که اطرافیانم هم خستگیمو فهمیدم انگار یه فصل کتک خورده باشم.یا تو خواب یهو از یه جا سر میخورم یا میترسم یا بیفتم یهو میپرم از خواب .