هفت ساله ازدواج کردیمو واحد پایینی خونه لرادر شوهرم میشینیم.اون سن پدر منو همسرمو داره.
ما اواخر امسال تصمیم داریم وام بگیریمو یه اپارتملن کوچولو بخریمو ازینجا بریم.(البته بماند که یهو قیمت خونه دو سه برابر شد).
برادر شوهرم از اول هرکار ریز و درشتی که داشت به شوهر من میگفت.دقیقا مثل نوکر خونه زاد!یعنی ارزو به دلم موند که وقتی با هم بیرونیم به یه بهونه زنگ نزنه و شوهرمو نکشونه خونه.شوهرمم چون داداشش سن پدرشو داره نمیتونست نه بگه.
اینا رو گفتم یکم اوضاع زندگیم دستتون بیاد.
حالا امشب رفتیم یکم با شوهر و بچم بیرون،اقا زنگ زد گفت کجایی؟شوهرم گفت بیرون.گفت پس شب بیا کارت دارم.مام قصد داشتیم بریم خونه مامانم.ولی دوباره نیم ساعت بعد زنگ زد گفت کجایی؟شوهرم گفت الان میایم.منم گفتم دبگه نمیخواد بریم خونه مامانم.
اومدیم خونه شوهرم رفت بالا و برگشت پایبن گفت داداشمو میبرم دکتر(تب و لرز کرده).برادر شوهرم دو تا پسر ۲۰ و ۳۰ساله داره که خونه بودن و ماشینم دارن.تازه فهمیدم خچاهر شوهر و اون یکی براذر شوهرمم خونشون بودن ولی له شوهر من گفت بیا منو ببر.
اینم بگم توی هیچکدوم از مراسماشون ما رو ادم حساب نمیکنن.اثلا دعوت نمیکنن.
بعد اینکه شوهرم رفت پسرم دوید و دهنش خورد به میز و دهنش پرخون شد.منم هول شدم و گریه کردم.اخه اگه شوهرم پیش زن و بچه خودش بود که به دادم میرسید.
اعصابم داغونه.
بگید حق با منه؟حق دارم ناراحت بشم؟
خواهرشوهرم اومد پایین دلم پر لود گریه کردم پیشش.