شوهرم چند وقت بود تو خودش بود و همش عصبی ميشد و غذا نمیخورد و نمیذاشت نزدیک گوشیش بشم بالاخره امروز بهش گفتم یا میآی میگی چی شده یا دیگه دور منو خط بکش، تا اینکه الان اومد گفت نمیخوام تو فکرت خراب بشه چند روز صبر کن همه چی معلوم ميشه بالاخره با هزار زور به حرف اومد، گفت من خيابون بودم یکی از دوستام بوق زد سوار شو بریم یک دوز بزنیم من قبول نکردم چون کار داشتم ولی به اصرارش نشستم، که بعد چند دقیقه مامورها ریختن و.گرفتنمون بعدا فهمیدم پشت ماشین کلی مشروب داشته میبرده، با سند اون و.جواز کسب اومديم بیرون ولی هفته بعد دادگاهه، دوستم گفت من ميگم تو روحتم خبر نداشت ولی باز شوهرم میترسه و.تو فکره، دست گذاشت رو قرآن خبر نداشت، اگه به حرفهاشو باور نکنن زندان و شلاق و.پول باید بده، خیلی داغون شدم، توروخدا بگید چیکار کنیم