بدنم و ذهنم حسابي خسته است،
يه روز شلوغ پر از بدو بدو ، اشپزي، نظافت، غذا و ميانوعده و شير دادن به بچه، بازي، نقاشي، خونه سازي، صداي بلند تلويزيون، تعويض بچه....
اما همين كه ميخوابه و خونه ساكت ميشه يهو دلم براش تنگ ميشه! انگار نه انگار كه دعا ميكردم زودتر بخوابه
ازطرفي از شير دادن خسته ام و دارم اروم اروم سعي ميكنم بگيرمش اما همين كه ميبينم تو خواب دنبال سينه ميگرده با ذوق بهش شير ميدم...
مامانا شما هم بگيد از حال و هواي اين روزاتون...