2733
2734
عنوان

خاطره زایمان سزارین من☺

10527 بازدید | 34 پست

بلاااخره منم زایمان کردم😥

با اینکه قبل زایمان کلی استرس و کابوسای شبانه داشتم ولی درکل زایمان خوبی بود خداروشکر...

دکترم بهم ۷ صبحه ۳ فروردین تاریخ زد که برم برای زایمان...

از شب قبلش با همسرم رفتیم خونه پدرمادر من چون به بیمارستان نزدیک بود .

فقط کارم شده بود راه رفتن تو خونه انقد میترسیدم و استرس داشتم که هیچی نمیفهمیدم از اطرافم...

تا صب با همسرم اصصصلا نخوابیدیم...جفتمونم استرس داشتیم...خلاصه شد ساعت ۶ صبح که باید وسایلارو میزاشتیم تو ماشین و اماده میشدیم که بریم بیمارستان...بیمارستان من بیمارستان اقبال بود...

من مادرم و خواهرم و همسرم رفتیم سمت بیمارستان تو راه هرچی سوره بلد بودم و خوندم فقط میگفتم خدایا کمکم کن من دارم سکته میکنم از ترس...

رسیدیم و رفتیم داخل بیمارستان و نامه رو نشون دادم و بهم یه کیسه دادن که توش دمپایی.لیوان.لباس بود...

با خواهرم و مادرم خداحافظی کردم چون حراست بیمارستان اونارو طبقات بالا راه نمیداد و فقط همسرو اجازه میدادن ...

با همسرم رفتم طبقه اول که اتاق زایمان بود...کیسه رو ازش گرفتم و گفتم میرم باز میام پیشت...

رفتم تو اتاق زایمان و یه ماما اومد بهم لباس مخصوص داد گفت اون لباسایی که تو کیسست برای بخشه که بعدا میپوشی...

لباسارو پوشیدم و شروع کرد ازم سوال پرسیدن که سابقه بیماری داری یا نه و ...

دکترم بهم گفته بود که ناشتا برم بیمارستان کلی خوشحال بودم که بهم سوند وصل نمیشه که دیدم یه ماما دیگه با سوند اومد پیشم...

فقط تو دلم گفتم یا خدا من الانه که سکته رو بزنم از همین ابتدای کار😅

بهم انژیوکت زدن که وااااقعا درد داشت ولی انصاااافا از درد سوند هیچی نفهمیدم فقط گفتن خودتو شل بگیر و نفس عمیق بکش...

بعدهم نشستم رو ویلچر که برم سمت اتاق عمل.‌..تو مسیر اتاق زایمان به اتاق عمل همسرمو دیدم که اومد سمتم و با بغض گفت مراقب خودت باش

گفتم توهم مراقب خودت باش و رفتم تو اتاق عمل...یه مرد مسن با لباسای ابی وایستاده بود جلو در اتاق عمل گفت به به سلام مامان خانوم اسمت چیه و نینیت چیه و ... منم با ترس و بغض جواب میدادم...تمام بدنم میلرزید ....بعد دکتر نجفی رو صدا کرد و گفت مریض دکتر جلالی هستن ...دکتر نجفی یه دکتر فوق العاده بود ...یه مرد مسن که لهجه ترکی داشت و فوق العاده شوخ بود...خودشو معرفی کرد که دکتر بیهوشیه و گفت بیهوشی میخوای یا بیحسی گفتم بیهوشی گفت از رنگ و روت حدس میزدم ولی نمیتونم بیهوشت کنم 

گفتم اخه من میترسم از جو اتاق عمل و امپول بیحسی و اینا گفت اونارو بسپار به من...

من و رو تخت خوابوندن که یه دکتر خانوم جوون اومد بالاسرم که فهمیدم دستیار دکتر نجفیه بهش گفتم من میترسم از امپول بیحسی گفت بهت قول میدم هیییچی نفهمی ...فشار و اینامو گرفتن و گفتن بشین...دستیار دکتر نجفی گفت خودتو شل شل بگیر شونه هاتو سفت نکن و یکم خم شو جلو...یهو یه چیز سرد خود به کمرم ۶ متر رفتم هوا...دکتر نجفی خندش گرفت گفت بابا دارم بتادین میزنم نترس...هرموقع خواستم‌امپولو بزنم میگم که اماده باشی...این حرفو که زد یهو دیدم پاهام داغ داغ شد...(موقعی که بهم گفت دارم بتادین میزنم نترس امپولو زده بود و من هیچی نفهمیدم واااااقعا هیچی نفهمیدم)

بعدم رو تخت دراز کشیدم و دکتر نجفی گفت یکم بخواب تا دکترت اماده شه بیاد بالاسرت اومد صدات میکنم بیدارشی...(من قیافم اینجوری بود 😐که وااا برای چی بخوابم و ناخاسته خوابم برد ...بعد فهمیدم تو مواد بیحسی یکم بیهوشیم زده بود که من وسط عمل سکته رو نزنم)

با صدای گریه پسرم از خواب بیدار شدم دیدم تخت بغلم سرمو دارن تمیز میکنن...حالا تو این وضعیت من حالت تهوعم گرفته بودم به بالا سرم‌نگاه کردم دیدم دستیار دکتر نجفی بالاسرمه گفتم من حالت تهوع دارم و برای ظرف اورد و گفت سرتو کج بگیر...گلاب به روتون بالا اوردم و تنگی نفس گرفتم که برام ماسک گذاشتن و دوباره خوابم برد...که یه نفر صدام زد پاشو پسرتو ببین وااای وقتی دیدمش داشت گریه میکرد و صورتشو چسبوندن به صورتم اروم شد...خیلی لحظه خوبی بود با اینکه گیج بودم ولی خیلی خوب بود...و بازم خوابم برد تااااااا بیدار شدم و دیدم همسرم و مامانم بالاسرمن وپسرم رو تخت کنارم خوابیده ....بعد از ۳.۴ دیقه  من با تمام وجود دارم میلرزم...۶ تا پتو روم انداخته بودن و باز من میلرزیدم(فکنم اثرات داروی بیهوشی و باحسی بود🤔)

همه چی خوب بود و تا شبش خوب پیش میرفت نه دردی داشتم نه چیزی چون تند تند شیاف میزشتن برامون ...فقط یکم گرسنم بود و این صاف دراز کشیدنه یکم کمرم رو درد اورده بود...که اومدن گفتن کمپوت گلابی بخورم بعد از چند دقیقه اومدن سوند رو دراوردن و گفتن باید راه برم...موقع دراوردن سوند یکم اذیت شدم و موقعی که از رو تخت میخواستم بلندشم...بخیه هام میسوختن و احساس میکردم یه وزنه ۱۰۰ کیلویی پایینه شکممه و خم خم راه میرفتم ...بعد از یکی دوساعت اومدن و پرسیدن که دستشویی رفتم یا نه که گفتم اره و دیکه برام مسکن نیاوردن😑(نمیدونم چرا🤔ولی توصیه میکنم شما خودتون از قبل شیاف دیکنوفناک سدیم ۱۰۰ بخرین و همراتون باشه که اگه اونا دیگه براتون مسکن نیاوردن بدین همراتون بزاتون بزاره)

خلاصه شد فردا صبحش و اومدن رو بخیم چسب ضد اب گزاشتن و من و پسری مرخص شدیم☺

با اینکه خییییییلی میترسیدم ولی خداروشکر میکنم که خدا همرام بود و کم اذیت شدم...

میدونم شاید خیلیاتون استرس قبل زایمانو داشته باشین ولی واقعا هیچی نیست...فقط ۲ روز اول یکم احساس درد دارین که اونم با شیاف هیچی از درد نمیفهمین ...

فقط تنها بدی زایمان من این بود که من با اینکه یه هفتس زایمان کردم ۲ روزه سرماخوردگی شدید گرفتم😣این بیحالی سرماخوردگی بیشتر از درد بخیه و ... اذیتم میکنه☹

همه منتظرا ایشالا قسمت تک تکتون بشه🙂❤ببخشید اگه بدنوشتم


⚡یک عدد بی برق...⚡

تبریک میگم عزیزم 😚😚


منم ۴ فروردین سزارین کردم 🙃🙃🙃

وقتی بمیرم هیچ اتفاقی نخواهد افتاد...!!!نه جایی بخاطرم تعطیل میشود...!!!نه در اخبار حرفی زده میشود...!!!نه خیابانی بسته میشود...!!!و نه در تقویم خطی به اسمم نوشته میشود...!!!تنها موهای مادرم کمی سپید تر میشود...!!!پسرم تنهاتر...!!!و پدرم کمی شکسته تر...!!!اقواممان چندروز آسوده از کار...!!!دوستانم بعد از خاکسباری موقع خوردن کباب  آرام آرام خنده هایشان شروع میشود...!!!راستی عشق قدیمم را بگو اوهم باخنده هایش در آغوش دیگری،مراازیاد میبرد...!!!من تنها فقط گورکنی را خسته میکنم...!ومداحی که الکی از خوبی های نداشته ام میگوید و اشک تمساح میریزد...!!!و من میمانم و گورستان سرد و تاریک و غم همیشگی ام که همراهم میماند...!!!من میمانمو و خدا،بااحساس خجالتی که ای مهربان چرا همیشه مرا از تو و دینت ترسانده اند...!!!


بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

2731
اوف کاشکی منم زودتر برسم به ۹ ماه اوف

ان شاءالله شماهم زایمان راحتی داشته باشید❤

وقتی بمیرم هیچ اتفاقی نخواهد افتاد...!!!نه جایی بخاطرم تعطیل میشود...!!!نه در اخبار حرفی زده میشود...!!!نه خیابانی بسته میشود...!!!و نه در تقویم خطی به اسمم نوشته میشود...!!!تنها موهای مادرم کمی سپید تر میشود...!!!پسرم تنهاتر...!!!و پدرم کمی شکسته تر...!!!اقواممان چندروز آسوده از کار...!!!دوستانم بعد از خاکسباری موقع خوردن کباب  آرام آرام خنده هایشان شروع میشود...!!!راستی عشق قدیمم را بگو اوهم باخنده هایش در آغوش دیگری،مراازیاد میبرد...!!!من تنها فقط گورکنی را خسته میکنم...!ومداحی که الکی از خوبی های نداشته ام میگوید و اشک تمساح میریزد...!!!و من میمانم و گورستان سرد و تاریک و غم همیشگی ام که همراهم میماند...!!!من میمانمو و خدا،بااحساس خجالتی که ای مهربان چرا همیشه مرا از تو و دینت ترسانده اند...!!!
2738

آخی 

عزیزم مبارکت باشه ...نی نی خوشکلتو ببوس😘

ایشالا منم اون روز ببینم 🤗

با همه سختی هایی که کشیدم آخر عشقم امد بغلم ....خدایا به همه از این خوشمزه ها بده 🙏🙏🙏🙏تیکر تولد یه دونه دخملم 🤗🎂💝

مبارک باشه عزیزم.انشاالله پسرت همیشه سالم و خوشبخت باشه و سایتون بالا سرش باشه.برای منم دعا کن منم از اون ترسوهای استرسی هستم😂😂😂

😍😍😍بالاخره نفس مامان دنیا اومد😍😍😍
2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2687
پربازدیدترین تاپیک های امروز