شوهرم گاهی خیلی خوبه مرد رویاهامه همه چیز عالی گاهی هم خیلی رو اعصابمه انقدر که عصبی میشم و حتی به این فکر میکنم کاش ازش بچه نداشتم.البته زمانهایی که خوبه بیشتره ولی بدی هاش واقعا برام سخته تحملش.نفسم بالا نمیاد از این حجم فشاری که بهم دارد میشه چون بشدت دوسش دارم و بهش وابسته و نفر اول زندگیمه
مثلا امشب خونه یکی از اقوام دعوت بودیم ایشون کلا نبود رفته بود فوتبال، تازه ساعت ۱۲ رسید بچه رو بهش دادم رفتم یکم دراز بکشم انقدر کمر درد شرم اخه ناهارم مهمون داشتم
بعد از ده دقیقه دیدم بچه دست کس دیگست و دنبال من میگرده گرفتمش هرچی دنبال شوهرم گشتم نبود.نگو رفته بود کمک یکی از اقوام من یه کامیون بار آورده بود همه پسرا رفتن کمک ولی خب اونا مجرد بودن این بدون خبر دادن به من رفت و بهش زنگ زدم زود بیا بل این که ده دقیقه راه بود یک ساعت بعد اومد
خیلی عصبی شدم
همش کارش اینه به اره و اوره و شمسی کوره میخواد کمک کنه کار منو زیاد میکنه منو با یه بچه همش خونه مزدم میزاره خسته شدم واقعا باهاشم دعوا میکنم میگه غیرمنطقی هستی
منم عصبی میشم خیلی بدجور میشم از ترس اینکه بچه رو دعوا نکنم نزدیکش نمیشم منتها به شوهرم نگفتم.گفتم باید بچه رو نگه داری ۴ساعت نبودی.گفت شیر بده گفتم نمیدم گفت مادر نیستی.دلم برا بچه هم میسوزه ولی تو این شرایط تا آروم نشدم نباید برم نزدیکش