سلام دوساله ازدواج کردم هروقت مشکلی برام پیش اومده خیلی سعی کردم عاقلانه حلش کنم و یا کنار بیام خیلی حواسم جمع بوده همسرم خیلی سختگیره و من عادت کردم اما سختگیریه بی معنیش برای بقیه اذیتم میکنه نمیدونم چطوری جلو ای رفتارشو بگیرم ک خیلی ریشه ایه و سخته تغیرش چون خونوادگی همینن ایرادگیر!مثلا من دختریام ارایش داشتم ارایش ک میگم زننده و زیاد نه ها..خیلی کم از همون اولم چادری بودم ولی خیلی معمولی شوهرمم منو همینطوری دید پسندید و ازدواج کردیم مشکلی نداشت کم کم حیگرمو خون کرد این تاره موت بیرونه،این چیه زدی ب چشات ضد افتابت چرا ارایشیه سرتو بگیر پایین تو خیابون خلاصه من الان ن مو رنگ میکننم ن ارایش و خیلی هم رعایت میکنم ک این اعصابش بهم نریزه دعوا کنه ولی همیشه ب مامانم گیر میده پیشه من طاقت ندارم بشینم دگ این حرفاشو تحمل کنم بهم میگه مامانت سنی ازش گذشته خجالت نمیکشه ارایش میکنه اینم بگم مامانم داستان زندگیش فقط ی تاپیک میخواد و طولانیه،همسری نداره،درواقع مجرده ارایششم اصلا زیاد نیس اما شوهرم توجه میکنه بهم میگه ب مامانت گوشزد کنه از طرف خودت چون زشته،،من قبلا ک این حرفا رو میزد بهش میگفتم تو منو اونجوری ک خواستی کردی دگ تو زندگیه بقیه نمیتونی دخالت کنی اونا هرکدوم ی طرز فکری دارن ب کسی ربطی نداره،اما بیفایدس خسته شدم نمیدونم چی بگم تو بحثامون مامانمو میزنه ب چشم ک اگ من نمیگرفتمت عینه مامانت میشدی...