از کجا شروع کنم ؟دوران ابتدایی قیافم عادی بود وقتی ب سن بلوغ رسیدم دیدم نهههه دماغم روز ب روز داره بزرگتر میشه و نوکش عقابی میشد و روز ب روز زشت تر میشدم صورتم جوش میزدو سیاهتر و چشای قورباغه ای و..... خلاصه اعتماد ب نفسم خیلی اومده بود پایین اصلا از چهرم راضی نبودم .
همکلاسیام برا ناامیدکردنم از درس خوندن (موفق بودم)گیر میدادن ب چهرم.یادمه ی روز یکیشون خطکش گرفتع بود و بینیای همه رو اندازه میگرفت میگفت ببینم بینی کی از همه درازتره...میدونم هدفش چیبود اینکه بمن این عنوانو بده وهمه بهم بخندن ک اخرشم با وجودی ک من اجازه ندادم منو معرفی کرد و همه مسخرم کردن.یبارم رفتم نمازخونه برگشتم دیدم کفشامو پاره کردن.چن بارم زنگ تفریح ک میرفتم کتابامو پاره میکردن.هیچکس باهام دوست نمیشد هیچکس.از مدرسه هیچ خاطره و یا دوستی ندارم ...همیشه بهم میگفتن چش وزغی...دماغ پنجی۵....قورباغه ...
اون سالا خیلی سخت گذشت برام ...ازین بدتر معلمایی هم بودن ک باهام لج بودن...ی بار نخبه هارو بردن اردو ک شب تو خابگا مرکز استان باید میموندیم همه نشستیم اجیل میخوردیم مربی پرورشیمون درباره چهره هر ۱۰نفرمون نظر داد ب همه میگفت تو خوشگلیو ب یکی :دماغت عالیه_اونیکی:پوستت خیلی سفیده موهات قشنگه و... اما بمن ک رسید گفت تو هنوز چهرت ناقصه برا خوشگل شدن خیلی وقت داری نظر نمیدم دربارت 😐😐😐 همه خندیدن ...اون لحظه دلم هزاربار شکست از ی معلم همچین انتظاری نداشتم