خواهرم یه شهر دیگه زندگی میکنه ازاول فروردین اومده اینجا هر روز خونه یکی بوده ظهر خونه ابجی بزرگه بودیم همه، اینم بگم من کوچکترین فرد خانواده ام بعد من گفتم فردا همه ناهار خونهی ما شوهر خواهرم گفت ما فردا میریم امشب میایم خونه تو برنج هم درست نکنی خلاصه اوندم خونه یه غلتی کردم پیتزا درست کردم اونم واسه ۲۰نفر ماکارونی هم درست کردم .
نشدنی ها را به خدا بسپار.... چون من در اوج ناباوری معجزه اش را دیدم.
خونم هم کوچیکه خواهرم دو تا بچه پشت سر هم داره شانس من شوهرم رفت بیرون سس بخره پاش پیچ خورد بدجور بچه ها دو تا گلدون های کاکتوسم رو انداختن داغون کردن بچه خواهرم دستش رو تو اب ماهی ها کرد ماست ها رو چپه کردن رو فرش ماکارونی ریختن رو فرش منم وسواس، داشت گریم میگرفت . خلاصه خواهرم که از شهر دیگست شوهرش پیله کرد شب میخوایم بمونیم همه که رفتن بچه هاش رو مبل ها میپریدن یه پسر ۹ماهه هم دارم سه بار خوابونمش جیغ زدن بیدارش کردن شمع های هفت سینم رو شکستن خواهرم هم هر چی به شوهرش گفت بریم خونه مامان بچه ها اذیت میکنن شوهرش انگار نه انگار تا الان ظرف میشستم پسرم ۹سالم هم طفلی پسر کوچیکه رو نگه داشت تا الان شوهرم هم مهمونا رفتن مسکن خورد خوابید کمرم داره میشکنه الانم نی نی رو پامه همه خوابیدن خدایا چکار کنم باز صبح زود باید پاشم بهشون صبحانه بدم 😢😢😢😢به خدا اگه فامیل شوهرم ایقد نشت مینداختن سر شوهرم رو میبریدم اونارو هم بیرون میکردم .
نشدنی ها را به خدا بسپار.... چون من در اوج ناباوری معجزه اش را دیدم.