اصلا فکر نمیکردم تو این بیمارستان هرروز کلی نوزاد متولد میشن و همین پرستارا هرروز بهشون رسیدگی میکنن.
مطمئن بودم هیچکار بلد نیستن و ممکنه خدای نکرده به بچم اسیب بزنن😐
روی ویلچر نشوندنم و بردنم بیرون.
مثل یه سرباز جنگ زده بیحال ولی راضی بودم.
روی تخت دراز کشیدم و به بچم که توی بغل اعضا خانوادم دست به دست میشد نگاه میکردم.
بعد از مدتی از خستگی بیهوش شدم😪
نمیدونم چقدر خواب بودم ولی با پچ پچ مامان و خاله م بیدار شدم.
بهم تبریک گفتن ولی من حواسم نبود و مثل گربه ماده دنبال بچم میگشتم😅 وقتی دیدم کنارم تو تخت نوزاد خوابیده خیالم راحت شد.
از تخت پایین اومدم و توی حموم اتاق خودمو تمیز کردم.
بعد هم لباس پوشیدم و بیرون اومدم.
تا شب مرخص شدیم و خانواده مون سه نفره شد😊😍