یاد دارم در غروبی سرد سرد
میگذشت از کوچه ما دوره گرد
داد میزد، کهنه قالی میخرم
دست دوم،جنس عالی میخرم
کوزه و ظرف سفالی میخرم
گر نداری شیشه خالی میخرم
اشک در چشمان بابا حلقه بست
عاقبت اهی کشید،بغضش شکست
اول ماه است و نان در سفره نیست
ای خدا شکرت،ولی این زندگی است؟؟!!
سوختم،دیدم که بابا پیر بود
بدتر از او خواهرم دلگیر بود
بوی نان تازه هوش اش برده بود
اتفاقا مادرم هم، روزه بود
صورت اش دیدم که لک برداشته
دست خوش رنگ اش،ترک برداشته
باز هم بانگ درشت پیر مرد
پرده اندیشه ام را پاره کرد...
دوره گردم،کهنه قالی میخرم
دست دوم جنس عالی میخرم
کوزه و ظرف سفالی میخرم
گر نداری، شیشه خالی میخرم
خواهرم بی روسری بیرون دوید
گفت:اقا سفره خالی میخرید؟؟!!