قبل عید کلی برنامه داشتم شیرینی درست کردم هفتسین چیدم همه چی خوب بود دقیقا شب سال تحویل ی دعوای بدی پیش اپمد بین منو بابام به قدری حالم بد بود که تا خود صبح گریه کردم مامانم هی میومد میگف پاشو بیا ولی نه که نخوام اشکم بند نمیومد نتونستم برم پیشش خواهرمو بابام خواب بودن گفتم منو اینجوری ببینه ناراخت میشه خیلی دلم میخواست سال و به خوشی نو کنیم اما نشد منم یه اخلاق گنننند و مزخرفی دارم فرت و فرت اشکم میاد وقتی دلم پر باشه یکی صدام کنه حتی اشکم درمیاد همش تو اتاقم جایی نرفتم،گند بزنن این زندگی روکه خوشیای کوچیکم نداریم،دلم میسوزه واس مامانم،خاک برسرم کاش میتونستم خودمو کنترل کنم انقد خودخوری نکنم