شوهره بیعرضه ام فقط بلده باهام مخالفت کنه و جرو بحث راه بندازه و داد و قال کنه
شاگرد مغازه یکی از فامیلاشه..بهش گفتم خواهرم اینا فردا دارن میرن مسافرت بیا باهاشون بریم باهام مخالفت کرد و با داد و قال از خونه زد بیرون..اصلا باجناقاش رو نمیتونه ببینه..حالم از زندگیم بهم میخوره..آنقد گریه کردم که چشام باد کرده..دیگه خسته ام😔
انتظار داره با خونواده خودش بریم جایی ولی کور خونده.یه بار باخونوادش رفتم بیرون مسافرت زهره مارم شد..