همکارای شوهرم امسال اومدن خونمون مسافرت س تا ماشینن منم از همه مهمونیای مامانم اینا افتادم اعصابم خرد دست تنها با ی بچه کوچیک یکسره ب شوهرم میگفتم اینا چرا اینطورین چرا اونطورین بعد امروز شوهرم رفت بیرون با همکارش بعد ک برگشت با پسر خاله ای ک من ازش متنفر بودم اومد منم کشوندمش تو اتاق گفتم این پسره فلان فلان شده رو چرا اوردی اونم یکی محکم زد تو پام ک اینقد حرف نزن منم یکی محکم زدم تو دستش و زد و خرد بدی شد بینمون بعدش رفتیم پیش مهمونا ب پسر خالش گفت بعد از ظهر بریم بیرون منم ک داغون وحشی گفتم بیا اتاق اینو بهم بده دیک تا میخواستم چیزی بگم زد تو دستم منم با پام خیلی محکم زدم تو شکمش اونم زد و کلی حرف بارش کردم و رفت تو هال و بعدش رفت بیرون با همکارش باز ز زد ک نسافرت میرم با اینا توام حق اومدن نداری باهامون
چه خوب اون میزنه تو هم میزنی.....شوهرم منو تا حالا نزده ولی اگرم بزنه ارزه ندارم منم بزنمش میدونم خودم....اونوقت تو این بزن بزن صداتون نرفت بیرون مهمونه بشنون
تو انسان باش! نمیخواهد مسلمان باشی! با خدایت هر روز حرف بزن...شکر گزار باش با زبان خودت...خدا میفهمد حرفهایت را...نترس خدا بد نیست...حق کسی را نخور...دلی رانشکن...غمگینی را شاد کن...مریضی را مداوا کن...تو به اندازه ی توانت خوب باش و خوبی کن! بخدا خدا همینجاست... در دل تو در افکارت! نه در دینت...نه در مذهبت...نه در نمازت.............