من کوچیک بودم ک پدرم فوت کرد داداشم اصلا بابامو ندید مامانم با سختی بزرگمون کرد حالا بزرگ شدیم و ازدواج کردم شوهرم مرد خوبیه با تمام مشکلات ادم ایده الیهی پسر دارم و بازم باردارم چند وقته همش میگم اگه شوهرم دور از جونش بمیره من با دو تا بچه چیکار کنم.نمیخام ب این افکار منفی بال و پر بدم همش میاد تو ذهنم همش ترس اینو دارم میدونم اینا ب خاطر تغیرات هورمونی تو بارداری هست ولی بدجور دلم شور میزنه.خیلی بهم ریختم.
به طرز وحشتناکی حساس شدم روی مادرم و فکر میکردم اگه ازدواج کنم و خدایی نکرده این اتفاق بیفته چیکار کنم
ولی هم رفتم دکتر اعصاب و آروم شدم ،هم دیدگاهمو نسبت به مرگ تغییر دادم،هم دیگه سعی میکنم بهش فکر نکنم،چون آدم به چیزایی که فکر میکنه سرش میاد خدایی نکرده
چقدر سختههه خیلی داری زجر میکشی این به علت اتفاق های بد گذشته س ولی بهت بگم دلیل نمیشه چون او ...
میدونم ولی موقع خاب یا تنهایی تو حمام یا دستشویی میاد تو ذهنم و میگم اگه چیزی بشه من با دوتا بچه کوچیک چیکار کنم تمام سختیهای بچگی و مادرم میاد جلوی چشمم اونقدر ک سیل از چشمام راه میوفته.