2737
2734

من قبلا این داستان رو گفتم الان برای کسانی میخوام بذارم که نخوندن علت داره که دوباره میخوام بذارم 

اینجا کامل میذارم از اول تا آخرش

این داستان کاملا واقعی بود و اتفاق افتاده حتی جزئیات هم اتفاق افتاده 

حالا اگه پایه اید بذارم 

ببین منم به همین مشکل خورده بودم.😢

خانمای اینجا بهم دکترساینا رو معرفی کردن و منم از یکی از دکتراش ویزیت آنلاین گرفتم از خونه. و خیلی راضی بودم و مسالمم حل شد😍

بیا اینم لینکش

ایشالا که مشکل توهم حل بشه😘

2731

بزار

رد شدو ديد كه در مخمصه اي ناجورم.من از آن روز به بازمانده شدم مشهورم.اوج درماندگي ام گفت موفق باشي😕يادم افتاد همان جمله سر كنكورم😔                                                               من پشيمان نيستم اما نميدانم هنوز،،،دل چرا در بازي نيرنگ ها يكرنگ بود....

من و هدیه باهم توی یه خوابگاه زندگی میکردیمنزدیکای اخر ترم بودیم دوستم هدیه یه شب که سر دوست پسرش خیلی غصه داشت و داشت توی تنهایی روی پله ها گریه میکرد من رفتم پیشش حدود ساعت ۲ شب بوددستاشو گرفتم و اروم بغلش کردم داستانشو اینطوری شروع کردگفت من اصلا اهل دوستی نبودم تا اینکه یبار یه شماره ناشناس بهم زنگ زد وقتی جواب دادم دیدم یه پسره اون منو میشناخت نمیدونم از کجا شمارمو اورده بود بهم پیشنهاد دوستی داد اما من سرش داد زدم و گوشی رو قطع کردمچند روزی گذشت و دیگه خبری نشد اما من درگیر این موضوع شدم و همش استرس داشتم شماره اون پسر رو دادم یکی دوستام که خیلی اهل دوستی بود و سر زبون داشت تا ببینم میتونونه بفهمه اون پسر کی بود شماره منو از کی گرفته که منو انقدر خوب میشناختاما اونم نتونست بفمه طرف جواب نمیداد اگرم میداد انگار صدای منم میشناخت تا میدید غریبه است قطع میکرد یه ماه گذشت رفته بودم بیرون که کتاب بخرم که یهو همون شماره ناشناس بهم زنگ زد و بدون مقدمه گفت کجایی گفتم به توچه گفت تو فقط بگو کجایی گفتم کار دارم مزاحم نشو گفت مزاحم نمیشم اگه فقط بگی الان کجایی قطع کردم اس داد میگی یا برم پیش برادرت و ابرو تو ببرم من که حیلی ترسو بودم اصلا مغزم از کاز افتاد تا گفت برادرت یهو گفتم کتاب فروشی بهمن و قطع کردمبعد دیگه زنگ نزد کتابامو خریدم و سر خیابون منتظر تاکسی شدم مسیرم خیلی تاکسی خور نبود دیدم که ۴۰۵ یه خانم و یه بچه رو سوار کرد و اومد جلوی من منم سوار شدم اون مسافرا قبل من پیاده شدن و راننده بهم گفت خانوم مقصد شما کجاست گفتم فلان خیابون گفت من تا اخرش میرسونمتون گفتم زحمت میشه گفت نه پولشو میگیرم راستش بارون شدیدی میومد منم قبول کردم

2738

وقتی رسیدم در خوابگاه کرایه رو دادم و پیاده شدم اون همونجا دور زد و رفت و بعد برام اس اومد از همون شماره اس:  ساختمون خوابگاهتون هم قشنگه هم بزرگه من که تا حالا یبارم بهش زنگ نزده بودم بهش زنگ زدم گفت منظورت چیه خوابگاه منو از کجا دیدی گفت مسافرم بودی خانوم کوچولو فهمیدم خودش بوده بعد دوباره ازش خبری نشد چند روز بعد بهم زنگ زد و گفت برای این زنگ نزدم که خوب فکرامو بکنم راستش من عاشقت شدم و میخوام باهات ازدواج کنم توام که یه جورایی منو دیدی حاضری با من ازدواج کنی گفتم نه من بخوام با کسی ازدواج کنم اول باید به خانواده ام بگه گفت فعلا نمیشه اول تو بگو اره یه مدت باهم باشبم بعدا خانواده ها گفتم نه و قطع کردمباز بی خبری تا اینکه یه روز که با دوستام داشتیم برمیگشتیم خوابگاه دیدم یه ۲۰۶ مشکی با شیشه های دودی جلو خوابگاه و شیشه راننده پایینه دوستام با خنده گفتن این دوست پسر ماست باز اومده اینجامن توجهی نکردم رفتم بالا که گوشیم زنگ خورد و همون ناشناس بود گفت تو خیلی بهتری گفتم یعنی چی گفت یعنی تو از دوستات خیلی بهتری زیبا باوقار دوست داشتی هیچی کم نداری خانوم کوچولوی خودمگفتم فهمیدم تو بودی جلوی خوابگاه گفت اره تلفنی جواب نگرفتم اومد رودررو خواستگاری کنم گفتم جوابم نه نه نه گفتم بزنگم زنگ خوابگاه رو یا میای من ترسووووو باز ترس برمداشت و رفتم سوار ماشینش شدم و رفتیم یه جای خلوت اون کلی برام درد و دل کرد و از گذشته هاش و نامردی هایی که دیده بود گفت ولی هرچی اسرار کردم نگفت کی شماره منو بهش داده اخرشم مجدد بهم درخواست ازدواج و دوستی داد ولی من قبول نکردم گفتم خیلی منو میخوای بیا خواستگاری وگرنه عمرا با یه غریبه دوست بشم گفت حرف اخرت همینه گفتم اره گفت با خانوم کوچولو یه روزی از شکستن دل من پشیمون میشی صبر کن ماه ها گذشت و خبری نشد گفتم خوب معلومه همش کشک بود تا اینکه یکی از هم اتاقیام فارغ التحصیل شد و رفت و وقتی برای گرفتن مدرک تحصیلیش اومد بود به من گفت که یه پسر دایی داره و اون منو به پسرداییش پیشنهاد داده برای ازدواج و ازم یه عکس گرفت و گفت خیلی پسر خوبیه اسمش فرهاده بعد دیدنت عکست بهت زنگ میزنه یکم باهم صحبت کنید اگه اوکی بود با خانواده اش میانچند روز بعد مدام شماره های ناشناس مختلف بهم زنگ میزدن و بهم پیشنهاد دوستی میدادن و منم مثل همیشه جوابم نه بود چند ماهی گذشت تا اینکه یه شماره ناشناس زنگ زد و خیلی مودبانه باهام حرف زد و گفت از طرف یکی از دوستای من شماره گرفته منم گفتم بگوو کی اونم گفت اول اسمش س من گفتم سمیراااا گفت اره افرین من اسمم فرهاده گفتم شما پسردایی سمیرا هستی گفت اره گفت سمیرا خیلی تعریفت کرده منم خوشم اومده با خجالت پرسیدم عکسمو دیدین گفت عکس کدوم عکس گفتم همون که داده بودم سمیرا گفت اهان اره ولی خیلی خوب ندیدم دوست دارم از نزدیک ببینمتمنم چون به سمیرا خیلی اعتماد داشتم قبول کردم ببینمش اون گفت فقط به سمیرا چیزی نگوووو گفتم چراااا گفت حالا به وقتش برات میگم منم قبول کردم 

روز قرار رسید من با فرهاد توی خیابونی که نزدیک یه کافه بود قرار گذاشتم من اون روز همراه یکی از دوستام به نام بهاره رفتم سرقرار بهاره بهم گفت بهتره تو خودت رو اولش نشون ندی اون رو ببیند اگه خوب بود جلو برو و خودت رو معرفی کن اگه نه کلا بیخیال شو بهش گفتم ولی اون عکس منو دیده پس منو میشناسه بهاره گفت خوب عینک آفتابی بزن و سعی کن نبیندت پیشنهادش رو قبول کردم وقتی رسیدم نزدیک کافه به فرهاد زنگ زدم و ازش پرسیدم چی پوشید چه شکلیه و دقیقا کجا وایساده گفت پیرهن زرشکی کت جین و شلوار جین عینک آفتابی زد قدش بلنده و کنار باجه تلفن ایستاده بهاره که خیلی کنجکاو بود سری چرخوند و گفت هی دیدمش اوناهاش وااااااای یعنی فرهاد اینه منم نگاهم رو با نگاه بهاره یکی کردم و گفتم کوووو کدومه بهاره گفت یعنی نندیدیش خیلی تابلوِ اوناها اون پسر قد بلنده که خیلی ام خوش تیپه وااای چی تور کردی دختر ....وقتی نزدیکتر شدیم دوباره بهش زنگ زدم و از لهجه اش و طرز حرف زدنش فهمیدم خودشه اتاقا همون لحظه یکی از پرسید فلان خیابون کجاست و اون گفت والا من نمیدونم اینجا غریبم داشتم نگاهش میکردم و اون هنوز منو ندیده بود به بهاره گفتم بیا برگردیم گفت چرا گفتم جوابم منفیه گفت دیونه شدی؟ از این بهتر میخوای؟ گفتم نه ولی حس خوبی ندارم بهاره گفت بسه دیگه هیچی نگووو بیچاره تا اینجا اومده برو ببینش بعد اگه نخواستی بگوووو نه منم قبول کردم بهش زنگ زدم و گفتم دارم میبینمت بیا فلان کافه اون به سمت کافه اومد و همون لحظه بهاره ازم خداحافظی کرد و رفتدرست جلو در کافه همدیگرو دیدم سلام و احوال پرسی و بعد رفتیم داخل ‌درست مثل پشت تلفن با متانت و احترام باهام حرف میزد و همش لبخند میزد من فقط نگاهش میکردم و سکوت کرده بودم گفت چیه پسر خوشتیپ ندیدی که اینجوری خیره شدی؟گفتم نه یعنی اره اصلا نمیدونم تابلو بود که جا خورده بودم و نمیدونستم دارم چی میگم بعد خندید و گفت خوب حالا چی میخوری گفتم سیرم گفت ولی من گشنمهیه پیتزای بزرگ سفارش داد با سیب زمینی و سالاد و نوشابه چند دقیقه ای گذشت از خودش گفت از خانواده اش گفت پدرش برج سازه مادرش طلا فروشی داره و خودش داره وکالت میخونه و میخواد در آینده کارای وکالتی شرکت پدرش و انجام بده از جاهایی که رفته بود کمی از گذشته اش و کمی از برنامه های آینده اش گفت بعد پرسید خوب حالا نظرت چیه نگاهش کردم و گفتم خوبیگفت همین گفتم خوب اره گفت باشه همین که خوبم بازم جای شکرش باقیه تو نمیخوای از خودت چیزی بگی گقتم فعلا نه تا بعد گفتم من باید برگردم خوابگاه دیر شده یهود رفت پیش صندوقدار و با یه بسته برگشت و گفت چندتا پیتزام گرفتم برای دوستات میدونم اونا الان توی خوابگاه منتظر توهستن پس با دست پر بروووو بعدشم ازش خداحافظی کردم و اومدم خوابگاه تا وارداتاق شدم دوستام ریختن سرم و گفتن بهاره بهمون گفته چه تیکه ای جور کردی ایول بابا .....گفتم مبارکه صاحبش من نپسندیدم همه تعجب کردن و گفتن چرا گفتم بعدا میگم

بهش زنگ زدم گوشی رو که برداشت با خوشحالی گفت سلام خانوم کوچولوی خودم رسیدی ؟گفتم بله راستش فقط زنگ زدم که بگم جواب من منفیه بعد قطع کردم چند دقیقه بعد زنگ زد جواب دادم یه صدای ناشناس بود بهم پشت سرهم بد و بیرا میگفت که دختره فلان هرجا باشی پیدات میکنم و فلان بلا رو سرت میارم فقط میخواستی دوستمو از تهران تا اینجا بکشونی برای یه پیتزاااا گفتم شما اشتباه میکنید راستش فرهاد قبل از اومدنش چیزی از خانواده اش بهم نگفته بود اون هم خیلی خوشتیپه هم خوش قد و بالا هم ثروتمند میتونه با بهترین دختر دنیا ازدواج کنه من خانواده خیلی خیلی معمولی دارم قیافمم معمولیه بهم نمیایم گفت واقعا برای این گفتی نه گفت خوب اره لحن کلامشو عوض کرد و عذرخواهی و این حرفااااا بعد گفت فرهاد الان حالش خوب نیست بهت زنگ میزنه چند دقیقه بعد خود فرهاد بهم زنگ زد و گفت دختره دیوونه داشتم سکته میکردم فکر کردم منو نمیخوای چون بدم درضمن تو هم خیلی زیبایی هم باوقار خیلی ام بهم میایم اصلا ثروت مهم نیست مهم خودتی عزیزم دیگه ام نبینم بخاطر این حرفا به من بگی نه فهمیدی دختره دیووونه حالا که اینطور شد بذار اعتراف کنم توی همون لحظه اول که دیدمت با اولین نگاه عاشقت شدم راستشو بخواین حرقاش خامم کرد و یه حس عجیبی که شاید اسمش عشق بود از قلبم گذشت و دلمو لرزوند چرااااا نمیدونم؟؟؟؟؟روزها و ماهها گذشت و دیدارها از ماهی یکبار به هفته ای یکبار و چند روز یکبار رسید کم کم با دوستاشم اشنا شدم یکی از دوستاش به نام مهرداد خیلی باهاش صمیمی بود همیشه باهاش میومد من اون داداشی صدا میزدم یه روز بهش گفتم قرار بود خانواده ات رو در جریان بذاری گفت راستش گذاشتم یه جورایی دارم مقدمه چینی میکنم روزها و شبها میگذشت حرفای عاشقانه احساسهای تازه از عشقش میگفت برای هم شعرها و ترانه های عاشقانه میخوندیم و من تمام احساسم رو روی چرتکه این قصه به ظاهر زیباااا ریختم و دل داده شدم به خودم که اومدم دیدم عاشق شدم ....توی یه روز سرد پاییزی برای چندمین بار به دیدنم اومد و بهم یه هدیه داد یه جعبه کوچولو وقتی جعبه رو باز کردم یه حلقه طلایی دیدم با یه نگلین روی سرش چشمام برق میزد و ذوق توی دلم مثل قند آب میشد حلقه برای انگشتم بزرگ بود باهم به طلا فروشی رفتیم و توی حلقه رو چسب زدم و انداختم توی دستمتمام مسیر کافه تا خوابگاه برام عاشقانه بود برگهای زرد و نارنجی نسیم سرد پاییزی خیسی جاده و نم پشت شیشه صدای نم نم بارون زیبا ترین ملودی عاشقانه رو برام مینواخت و من غرق رویاهایی از جنس خوشبختی بالاخره به خوابگاه رسیدم و حدود ساعت ۱۱ شب بود که بهم زنگ زد و گفت یه چیز مهم رو یادش رفته بهم بده ازم آدرس خوابگاه رو خواست گفتم من که این موقع شب نمیتونم بیام بیرون توام که نمیتونی بیای اینجا در بزنی؟ گفت نه خواهر دوستش امانتی رو برام میاره منم ادرس رو بهش دادمحدود ساعت ۱۲ شب بود که مسئول خوابگاه منو پیچ کرد و من با ذوق رفتم پایین وقتی رسیدم در اتاق مسئول خوابگاه منو یه گوشه کشوند و گفت تو خانم شکیبا میشناسی؟ گفتم نه چطور ؟ گفت راستش بذار قبل از اینکه بری دم در بهت یه چیزایی رو بگم

ببین هدیه من الان دوساله تو رو میشناسم و میدونم که هم خیلی درس خونی هم مودب هم تا حالا کوچکترین موردی ازت ندیدم نمیدونم اینا کین تو چیکار کردی فقط بدون من طرف توام با حرفای مسئول خوابگاه لرز به تنم افتاد ذوقم خاموش شد و ترس وجودمو گرفت اخرین پله ها رو آرومتر قدم برداشتم و وقتی به روبروی در ورودی خوابگاه رسیدم مردی دیدم قد بلند درست شبیه فرهاد فقط با این تفاوت موهای جوگندمی و چشمای آبی، یک نگاهی به سرتاپای من انداخت و گفت: هدیه ... تویی؟!!!گفتم بله شما؟ مرد توی تاریکی شب محو شد و زنی با صورت آشفته چشمهای قرمز و خیس، موهای پریشون شده و روسری کج و ماوج گره خورده و مانتویی که کنار آستینش پاره شده بود جلوم ظاهر شدبدون کلامی دستش رو بلند کرد تا نزدیکای صورتم آورد که یهو مسئول خوابگاه دستش رو نگه داشت و گفت کوچکترین آسیبی به این دختر بزنی پلیس رو خبر میکنم حرفی داری به من بزن من، من مات و مبهوت صداها کوتاه و بلند و تصویرهاااا پشت چشم های خیسم مات میشدن فقط سکوت شاید با تمام گیجیم چیزی بشنوم؟ سوالهایی که به ذهنم هجوم آورده بودن و من بی پاسخ فقط نگاه میکردم و چرا ها رو دوور میزدم و باز نادونی جوابم میشد صدای جیغ اون زدن حواسم رو سرجاش آورد اون فریاد میزد و منو با بدترین الفاظ خطاب میکرد سرم رو کمی جلو تر بردم توی کوچه تاریک چند ماشین که با چراغ های روشن و مردهایی که از ماشین بیرون اومده بودن و به ماشین ها تکیه داده بودنخدایا من کجام اینا کین بامن چیکار دارن این الفاظ چیه چرا منو اینطور صدا میزنن زن دوباره فریاد کشید سرم رو کمی بالا آوردم تمام راه پله پر بود از چشمها و گوشهایی برای دیدن و شنیدن قصه ای که بر من میگذشت مسئول خوابگاه زن رو کمی آروم کرد و گفت داد نزن که من بخوام داد بزنم صدام از تو بلندتره در ضمن اینجا خوابگاست و محل امن این بچه ها شما اجازه نداری اینجا رو به اختشاش بکشونی فهمیدی زن کمی آروم شد و گفت این دختر این دختر پسر منو اغفال کرده اون هرزه است اون ...و گریه کرد و گفت من شبانه از تهران تا اینجا اومدم دنبال پسرم اون خوابگاهش نبود گفتن دختری توی این شهر هست که اونو اغفال کرد دختری که با صدها پسر .... و کارش تیغ زدنهمسئول خوابگاه گفت بسه اگه منظورت هدیه است باید بگم این هدیه ای که من میشناسم پاک تر از اونه که بخواد با کسی اینکارو بکنه اینها تهمته خانوم زن کمی آرومتر شد و گفت پسرم اینجا چیکار میکنه توی شهر غریب دوستاش گفتن اون هر روز برای دیدن این دختر به اینجا میاد و همه پولشو خرج این دختر میکنه به من نگاه کرد و گفت لالی اون موقع که داشتی با حرفات پسر مظلوم منو خام میکردی زبون داشتی حالا لال شدی ؟من کمی با دیدن زفتار و حمایت مسئول خوابگاه آروم شدم و گفتم خانوم فکر کنم شما مادر فرهاد هستیننمیدونم کی از من همچین دختری توی ذهن شما ساخته فقط میتونم بگم پسرتون مبارک خودتون من از اول هم نمیخواستم ادامه دار بشه ولی این پسر شما و دوستاش بودن که خواستار ادامه یافتن از دیدارها شدن من کسی رو مجبور به کاری نکردم نگران نباشید دست پسرتون رو بگیرید قسم میخورم هرگز نه منو میبینید نه صدامو میشنوید فقط برید آروم باشید کسی توی این شهر در فکر اغفال پسر شما نبود و نیست!اون زن گفت به قصد کشتنت اومده بودم بخاطر حرفای دوستای پسرم پسرم رو در حد مرگ زدم فکر کردم الان تو رو توی یه خونه خالی پیدا میکنم فکر نمیکردم توی خوابگاه دولتی باشی و بعد رفت

مسئول خوابگاه در رو بست با نگاهی پر از پرسش بهم خیره شد با دست خیسی زیر چشمامو پاک کرد و گفت برو بالا نگران نباش نمیذارم خبر امشب به گوش مسئولین دانشگاه برسه من دستشو بوسیدم و گفتم ممنون مات مهربونیتونم و زبونم قاصر از اونه که کلامی بگم گفت هیچی نگوووو برو بالا بعد سرش و بالا آورد و گفت هی دختراااا با شماهام امشب نه کسی چیزی دیده نه شنیده فهمیدین؟من اون شب تا صبح توی بغل بهاره گریه کردمحدود ۶ صبح مادر فرهاد بهم زنگ زد و گفت ببینم پسرم توی این مدت چیز با ارزشی برات خریده گفتم من حروم‌خور نیستم دروغگو هم نیستم یه حلقه که نمیدونم طلاهست یا نه گفت پسرم فعلا بیهوشه زود برو طلا فروشی ببین طلا هست یا نه اگه بود باهات قرار میذارم میگیرمش اگه نه هیچی حدود ساعت ۷ از خوابگاه زدم‌بیرونبه اولین طلا فروشی که رسیدم حلقه رو نشون دادم با نگاه اول گفت: خانوم اینو خریدی؟گفتم نه کادو گرفتم خندید و گفت: هر کی بود یا میخواسته گولت بزنه یا باهات شوخی کنهاین طلا نیست بدلهگفتم اره شوخی کرده خیلی زیاد سرمو پایین انداختم و حلقه رو پس گرفتم به مادر فرهاد زنگ زدم و گفتم بدل بود گفت خودم فهمیدم و بعد قطع کردتوی راه برگشت به خوابگاه بودم که یه شماره ناشناس بهم زنگ زد من جواب داد گفت سلام منو یادته گفتم نه شما؟ گفت من فرزادم گفتم نمیشناسم مزاحم نشین قطع کردم بعد اس داد دیشب خوش گذشت؟؟؟؟زنگ زد جواب دادم؟ پرسیدم منظورت چیه شما کی هستین؟ گفت چهارراه بهمن کتاب فروشی بهمن اولین دیدارمون چند لحظه سکوت کردم و اون گفت یادت اومد اره یادت اومد چطور دلمو شکوندی اینم جواب دل شکوندن من حقت بودبعدها فهمیدم سمیرا هیچوقت عکس منو به پسرداییش نشون نداده یعنی فرصتش پیش نیومده اخه پسرداییش رفته بود خارج همونجام مونده بعدها فهمیدم من سوتی دادم سمیرا اونم از سوتی من سواستفاده کرده بود و خودشو جای پسردایی سمیرا معرفی کرده بوده ولی دوست صمیمی فرهاد یعنی همون میثم یه روز بهم زنگ زد و گفت منو ببخش آبجی هدیه من هی خواستم همه چی رو بهت بگم هم به تو هم به فرهاد ولی کوروش همدست فرزاد مانع شد راستش فرهادم خودش این وسط بازیچه بود شماره تو رو فرزاد میده کوروش اونم توی کل خوابگاه پخش میکنه همه میخواستم باهات دوست شن ولی موفق نمیشدن تا اینکه شانسی شانسی تو پیش فرهاد سوتی دادی و دوستی تو و فرهاد شروع شد کسی به فرهاد نگفته بود هدف چیز دیگه ایی هست منم وسطهای دوستی تو و فرهاد فهمیدم داستان چیه *****سکوت ماههایی که گذشت و تمام عاشقانه های دروغ مساوی باورهای غلط و ایمان های اشتباه                          پایان

مرسی که وقت گذاشتین و داستانم رو خوندید لایک یادتون نره

2706
ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

جدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته

بخشیدن

1388hedieh | 24 ثانیه پیش
2687
2730