من حدود يكساله عقد كردم يه برادر دارم كه ازدواج كرده از قبلش هم اصلا نه خونه بابام اينا ميومد نه چيزى بابام اينا خودشون رو مستاجر كردن خونشون رو دادن اون نشسته با اين حال نه مياد نه ميره نه مناسبتا كادويي چيزى مياره تاحالا منو شوهرم رو دعوت نكرده خونشون بعد يكسال بعد تو تمام اين مدتى كه شوهرم اومده من سعى كردم هم خودم هم اون يه كارى كنيم تا مامان بابام كمتر كمبود اونو حس كنن
اينم بگم كه مامانم ديوونه وار دوسش داره طورى كه حاضره هممون رو حتى خودش رو بذاره كنار فقط اون باشه
خلاصه منو شوهرم هى محبت كرديم هرجا خواستيم بريم گفتيم اينارو ببريم گناه دارن تنهان مناسبتا حتما كادو خوب براشون خريديم شوهرم مامانمو ميبرد دكتر مياورد مامانم بيمارستان خوابيد ٣روز منو شوهرم بالاسرش بوديم داداشم و زنش شمال بودن اصلا نيومدن
حتى روز مادر يا پدر يه سر هم نمياد بزنه چ برسه كادو بياره
يه جورايي خواستم كمبود پسرش حس نشه شوهرم براش جبران كنه
تا همين چند روز پيش مامانم شماره شوهرم رو تو گوشيش پسرم سيو بود يهو منو شوهرم ديديم پاكش كرده اسمش رو نوشته ازش به شوخى پرسيدم گفت پاك كردم يه موقع داداشت نبينه ناراحت شه منو شوهرمم خيلى ناراحت شديم از اينكه اولا داداش من اثلا نمياد كه بخواد ببينه بعدا به فرض ببينه يعنى انقدر ناراحتى اون براش مهمه اگرم بخواد منطقى حساب كنه شوهر من بيشتر حكم پسر داره براش تا اون از اون طرفم بابام گفت اره چون من يدونه پسر دارم گفتم پاك كنه منم گفتم پس شوهر منم يدونه مامان داره بدونه بابا داره پس نبايد شمارو مامان بابا صدا كنه
اين موضوع خيلى اذيتم كرده چون مامان بابام خيلى خيلى به داداشم بها ميدن زمانى كه من مجرد بودم ٥٠هزار تومن از من دريغ ميكردن اما ميليون ميليون به زن داداشم ميدادن كسى اون موقع فكر ناراحتى من نبود حالا سر يه اسم انقدر ناراحتى داداشم مهمه
حالا اين وسط شوهرمم ناراحت شده ميگه من ديگه نه خونتون ميام نه كارى ميكنم اين همه كردم دستم بشكنه دنيارم به پاى مامان بابات بريزيم بازم دنبال داداشت و زنشن شوهرم از اينا ناراحت بود يه روز شنيد كه مامانم داره با من دعوا ميكنه كه چقدر ميخوابى و كار نميكنى اينا شوهرمم ناراحت شد زنگ زد با مامانم كه چرا با زنم اينجورى حرف زديد من دوس ندارم كسى اذيتش كنه دوس داره بخوابه و اينا حالا مامان بابام اين وسط از دست شوهرم ناراحتن كه ميگن پرو و بي شعوره شوهرمم از مامان بابام ناراحته كه ميگه دست منو تو براشون نمك نداره الانم گفته ديگه نميام خونتون حتى عيد مامان بابامم هيچ چيزى نميگن شوهرم تا دم در مياد نميگن بهش بگو بياد بالا
من بدبخت اين وسط فقط دارم حرص ميخورم زندگيم جهنم شده هيچكدوم كوتاه نميان چيكار كنم
البته خودمم از تبعيض هايي كه بين منو داداشم قائل ميشن دلخورم چون از بچگى همينطور بزرگ شدم