دیروز رفتیم خونهی باباش از ساعت ۴تا۹شب سر زمین وسهمیه دعوا کردن سر شام برادرش درومد گفت همهاش تقصیر ززنته پرت میکنه من زدم توسرم ای خدا من چه تتقصیرری دارم توراه برگشت بودیم که گفتم من طلاقم میگیرم تا همتون راحت شین شوهرم مماشین روزد کنار پیاده شد چوب کنار جاده ب داشت گفت پیاده شو میخوام بززنمت یه چوب زد توبازوم اومدیمسمت خونه گفت میبرمت خونهی صاحبت من زدم زیره گرییه من نمیرم بخاطر اینکه اونا این نصف شبی میترسناومدیم خونه تا امروز عصرتو اتاق خوابیده بودم که اومد برا اشتی منم گفتم از چشمم افتادی واز دعوا بالاگرفت شوهرم دوباره زد توگوشم وصصندلی روکوفت و بازوم دلم ضعف رفت اینقدر محکم کوفت کهصندلی پلاستیکه شکست اون رفت توااتاق من داشتم دق میکردم زنگ زدم برادرشوهرم گفتم من دارم میرمم خونهی باببام من خودممکنم توجام عسل کنم دهنتون شما قدر نمیدونید شما نه غیرت دارین نه انسانیت من طلاقم میگیرم همتون خوشحال شین ماشین گرفتم اومد با بچه ها خونهی مامانم شوهرم هم اصلا اهمیت نداد تازه توبحثمون میگفت اشانس میگیرم بروخونهی مامانت خیلی بی چشم وروهسست