📝
پدر بزرگم ۹۰ سال دارد و چند سالی است که به دلیل کهولت و عارضه های ناگهانی به صورت دوره ای در بستر بیماری می افتد و مادربزرگم که خود دردهای زیادی در دست و پا و کمر دارد او را مراقبت می کند.
چند روز پیش پدر بزرگم را حمام کردیم و از آنجا که نمی تواند روی پاهایش بایستد و هشیاری برای کنترل عضلاتش ندارد، او را نگه داشته بودم و مادربزرگم لباس های او را به سختی برتنش می کرد. با دردهایی که در بدن مادربزرگم وجود دارد این کار فشار زیادی به او وارد آورد تا حدی که دستانش می لرزید و از شدت لرزش نمی توانست دکمه های پیراهن پدربزرگم را راحت ببندد، نفس تند شده بود و پیوسته آه می کشید.
به نظر آنقدر عصبانی می آمد که حتی تصور کردم حتی ممکن است ضربه ای بر پیکر بی حال پدربزرگ بزند، من که از دیدن این شرایط ناراحت شدم از اتاق بیرون آمدم که او معذب نباشد، شاید بخواهد داد و بیداد کند یا از بد روزگار فغان براورد.
از بیرون اتاق رفتار او را زیر نظر داشتم، دیدم بر سر بالین همسرش رفت او را بوسید و با زبانی پر از مهر و عشق به او گفت:
عزیزم حمام کردی؟ تمیز شدی؟ نبینم که اینجوری روی تخت افتاده باشی، می دانم که چقدر سختی می کشی، بمیرم برات، و ناگاه صدای هق هق گریه هایش بلند شد.
من تازه فهمیدم که مادر بزرگم عصبانی نبود بلکه بغض داشت و غمگین بود. از دیدن عجز و ناتوانی همسر آشفته شده بود، نه از دردهای بدن خود و مشقت پرستاری.
گویی یکی از زیباترین صحنه های زندگی ام را دیده بودم، هیچ کتاب و فیلم و معلمی مفهوم تعهد و وفاداری را به این زیبایی نمی توانست بیان کند.
حالا بیشتر می فهمیدم که چرا مادربزرگم با این همه مشقت زندگی هیچ گاه افسرده نیست، چون عمیق ترین معنای زندگی را یافته ست، مهربانی و تعهد به انسانی که دوستش دارد.
چیزی که شاید من نوعی در موفقیت و دستاورد بیشتر و کسب کردن های بیشتر نیافته ام، او در دل سپردن و از دست دادن یافته.
شاید زندگی همینباشد.
شاید زندگی همین دستان لرزان، بدن پر از درد، قامت خمیده ولی قلبی لبریز از مهر باشد.
#ناصر_سبزیان_پور