این دو تا قضیرو قبلا هم تو تاپیکا گفتم ولی بازم میگم اینجا
مادر بزرگ مادر من یه پیر زن فرتوت بود که نزدیک 90 سالش بود انقدر لاغر و نحیف بود که اندازه دختر 12 ساله بود اقا این بنده خدا یه بار به بابای من گفت دلم هوای امام رضا کرده برم حرمش ببینمش بعد بار سفر ببندم از پیشتون برم بابای منم که دلش یهو گرفتو هوایی شد جو گیر شدو مرخصی گرفت و راهی مشهد شدیم خلاصه. اولین روزی که رفتیم نرم مادربزرگه بنده خدا به من گفت خدا خیرت بده منو ببر دستمو به ضریح بزنم گفتم مامان شما نمیتونی اینجا خیلی شلوغه اصلا انگار نه انگار منم رگ غیرتم گل کرد چادرشو پیچیدم دورش گذاشتمش رو کولم بردمش جلو یعنی ملت انقدر بهم فشار می اوردن که من نمیرفتم حجوم مردم منو برد نزدیک حرم تمام تلاشمو کردم وایسم بنده خدا قشنگ زیارت کنه وقلی دیگه داشتم احساس خفگی میکردم به زور برشگردوندم تو سیل جمعیت خداوکیلی دنده هام داشت میشکست از بس فشار بود خودمو از تو جمعیت رسوندم جایی که خلوت تر بود مادر بزرگمو بزارم زمین دیدیم فقط چادرش هست خودش نیست برگشتم دیدم از بالای ضریح اویزونه یعنی یه ادمم هم پیدا نشد به من بگه اوم بالا جا مونده دوباره برگشتم تو جمعیت تا برشگردونم