امروز پسرم کامل خونه ی مادر شوهرم بود کار اداری داشتم مجبور بودم بعد شب نمی یومد خونه گریه میکرد بعد پدر شوهرم میگه مگه با بچه چی کار میکنید کتکش میزنید؟که نمیخواد بیاد خستگی تو تنم مونده .دلم شکست یعنی بچم دوستم نداره؟؟؟
[QUOTE=84405451]نه باباااااااا برادر زاده ی منم مدام پیش مادرمه چه ربطی داره حتما خ باهاش بازی میکنن[/QUOTEمنم خیلی باهاش بازی میکنم ..دلم شکست میگن مگه کتکش میزنید پسرم شیطونه ولی من اصلا حتی تا الان پشت دستش هم نزدم
بابا بچه ها همشون همینن من خودم بچه که بودم خونه اقاجونم میرفتم خندون می رفتم با گریه برمیگشتم دوست داشتم اونجا رو ...حالا هم بچه خواهرم رو چشمشون دارن بزرگش می کنن ولی هر وقت بیاد خونه بابام اینا با گریه و وعده جایزه و خوراکی باید ببرنش
اونا نمیفهمن که هر بچه ای چشش به ننه بزرگ و بابا بزرگ و خاله دایی میفته دیگه ننه بابای خودشو فراموش میکنه
حرفاشونو بزار رو حساب ندونستن
چشمام که باز میشن میبینم یه فرشته سمت راستمه, یکی سمت چپم, یکی تو بطن وجودم و ...یکی دیگه هم اون بالا بالاها تو آسمون لابه لای ابرا که با چشمای قشنگش داره به من نگاه میکنه. خدایا من درست وسط بهشتتم... شکر
انقدر ناراحت شدم میگفتن همین جا بخوابه شوهرم هم بی عرضه میگفت باشه من صبح ساعت ۴رفته بودم برای کارم داشتم دق میکردم بعد میگفتن شب بمونه با بهانه پوشک آوردم خونه.
من فقط اینو میدونم که از آدما نباید انتظار وتوقع داشت ...ودر مقابل مثل خودشون باهاشون رفتار کرد،هممهه ی آدما بالاخره یه خصلت و یه اخلاقی دارن که ما دوست نداریم،که ما میدونیم اشتباهه ولی میتونیم درستش کنیم؟میتونیم یه جهانو درست کنیم؟پس زو ضعفای خودمون کار کنیم وقبول کنیم قرار نیس همه جوری باشن که ما دوست داریم.
واقعا با یه لحنی گفت مگه شما بچه رو میزنید؟؟؟؟حالا جالبه خودش بچه هاش رو داعم کتک میزده.دیشب جاریم دخترش رو توی جمع زد پدرشوهرم هیچی نگفت برای من فیلسوف شده