سلام
واقعا دیگه خسته شدم
دیروز رفتم خونه مادر شوهر خونشون رو کاغذ دیواری کردن به ما گفته بود ناهار بیاید اونجا ولی همه کاراش نقشه بود
رفتیم دیدیم یه ذره آش گذاشته تا ما رسیدیم نیمرو درست کرد انگار بی دعوت رفته بودیم
هیچی نگفتم تا رسیدیم برادر شوهرم شروع کرد به اینکه گفتم بیان پنجره ها رو عوض کنن و دو جداره کنن بعدشم خودش گذاشت رفت گفت مادر زنش داره خونه تکونی میکنه میخواد بره کمک اون
اومدن قیمت دادن گفت کلاً میشه 3.700.000 طرف گفته بود یه تومن نقد بدن یه چک واسه اردیبهشت یه چک واسه خرداد
پدر شوهرم گفت من دستم خالیه فعلا نمیخوام بزنم
مادر شوهرم شروع کرد به ناله کردن کار همیشگیش
ما رو تا ساعت 9 شب نگهداشت به شوهرم گفت دیوارا رو پاک کن پرده رو در بیار از این کارا بعدم بدون شام ما رو راهی کرد اومدیم تا نشستیم تو ماشین شوهرم گفت نظرت چیه چقدر کمک کنیم واسه پنجره ها
منم کلی عصبی شدم به ولی به رو خودم نیوردم گفتم خودت میدونی
کلی تو گوش شوهرم خوند که میخوام اینا رو عوض کنم خسته شدم ازشون
تازه میدونه که شب عیدی شوهرم از کارش اومده بیرون کلی دستمون خالیه بابا بیچاره منم دید اینجوریه داره بهمون سرمایه میده تا کارگاه بزنه شوهرم یه ذره وضعمون بهتر بشه
بابام خونه هم بهمون داده نشستیم نمیگم مجانی داده ولی یک دهمه قیمت داده بهمون دلم میسوزه از اینکه تو این وضعیت وظیفه پدر من نیست کمکمون کنه بعدش ما کمک یکی دیگه بکنیم خسته شدم از ناله های مادر شوهرم اگر یه ذره محبت میکرد و خوب بود دلم نمیسوخت اما متاسفانه همیشه طلبکاره