شوهرم میگه به طلاق جدی فکر کن. بچه هارو هرجور شده نگه میدارم. خانواده هامونم ۶ ماه ناراحتن. بعد ۶ ماه با قضیه کنار میان.
مشکلاتمون زیاده
همش هم از استرس و اضطراب شوهرمه. پیش مشاور میره. ولی نتیجه بخش نبوده. رابطه ماهی یک بار داریم. اگه البته بشه. هر دو شاغلیم و خسته. اون ساعت ۴ از سر کار میاد بدون هیچ کمکی فقط میفته. من باید به بچه ها برسم. غذای شب و فردارو درست کنم و... شب ها جدا میخوابیم. چون به خاطر پسرم چندبار مجبورم بیدار بشم. شوهرم میگه منو بیدار میکنی
من از دیشب فقط خوابیدم. همه ی کارهارو کرد. انگیزه ی هیچ کاری نداشتم. هیچی. نیومد بگه چته. گاهی اوقات میومد پیشم میخوابید و میرفت. الان قاطی کرد . میگه( چرا اینجوری هستی. البته میدونم برای چی . ولی من نمیتونم کاری برات انجام بدم.خواستی برو طلاق بگیر با یه مرد شادتر ازدواج کن. همه داراییمو نصف میکنم)
واقعا چقدر بی فکره
به جای اینکه دلداریم بده این حرفو میزنه.
میدونه من به خاطر شرایط خانواده خودم و طلاق برادرم هیچوقت جدا نمیشم