2410
2553
عنوان

داستان های آموزنده و عبرت آموز

411 بازدید | 10 پست

خشم را مهار کنید.

امام سجاد با جمعی از دوستان دور هم نشسته بودند.مردی از بستگان امام کنار جمعیت آمد و با صدای بلند شروع به بدگویی از امام کرد و سپس از آن جا رفت. امام همان لحظه حرفی نزد و وقتی که رفت به جمعیت گفت: میل دارم با من بیایید و جواب من را به آن مرد بشنوید. جمعیت موافقت کردند. آن گاه جمعیت به همراه امام به سمت منزل آن مرد رفتند.جمعیت بین راه متوجه شدند که امام زیر لب آیه ( و الکاظمین الغیظ و العافین عن الناس و الله یحب المحسنین) را می خواند و فهمیدند که امام در فکر مجازات نیست.به خانه مرد رسیدند، امام او را صدا زد و مرد از خانه بیرون آمد و خود را برای مواجهه با مجازات با امام آماده کرده بود.چون می دانست چه سخنانی در خطاب به امام به زبان آورده بود. اما بر خلاف انتظارش امام به او فرمود: برادر تو سخنان ناروایی به من نسبت دادی ، اگر آن چه به من نسبت دادی در من است از پیشگاه الهی برای خود طلب آمرزش می کنم و اگر نیست از خدا می خواهم که تو را بیامرزد.

صبر زیبای مؤمن 

حضرت موسی عصای خود را به زمین انداخت و تبدیل به مار بزرگی شد و آن چه ساحران برای پیروز شدن و غلبه بر حضرت تدارک دیده بودند، همه را بلعید. آن گاه حضرت عصا از زمین برداشت و به حالت اولیه خود برگشت.

ساحران که دیده بودند هیچ اثری از ریسمان ها و چوب دستی های آن ها باقی نماند، خود را بر زمین انداختند و به سجده افتادند و در حال سجده ، گفتند: ایمان آوردیم به پروردگار جهانیان،همان خدای موسی و هارون. فرعون ناراحت شد و گفت:قبل از این که من اجازه دهم ایمان آوردید؟موسی رئیس شما بود که سحر را از او آموختید. اینک دست و پاهای شما را جدا خواهم کرد و بر شاخه های درخت خرما آویزان خواهم کرد و همین کار را کرد.ساحران در همان حال می گفتند پروردگارا ما را صبر بده و مسلمان بمیران. همین ساحران که صبحگاه همه کافر بودند،شامگاه همه شهید راه دین شدند.

حزقیل، شغل نجاری داشت و از خاندان فرعون بود اما مؤمن بود و ایمان خود را مخفی می کرد.گویند او همان نجاری بود که صندوق برای حضرت موسی ساخت تا مادرش او را در میان رود اندازد. در این هنگام که دید موسی بر ساحران پیروز شد، ایمان خود را آشکار کرد.زمانی که فرعون درصدد بود تا موسی را بکشد، حزقیل نتوانست خودداری کند و گفت می خواهی کسی را بکشی که می گوید پروردگار من، خداست و از طرف او نشانه هایی آورده؟حزقیل هم به جرم اعتقاد به خدا کشته شد و با ساحران به دار آویخته شد.زن او ایمانش را نیز مخفی می کردو آرایشگر دختر فرعون بود. روزی در حالی که در حال شانه کردن موهای دختر فرعون بود، شانه از دستش افتاد و گفت بسم الله. دختر فرعون گفت: منظورت پدرم است؟جواب داد:منظورم پروردگار تو و پروردگار پدرت است. این جریان را دختر به پدر خود خبر داد. فرعون دستور داد تنوری که از مس ساخته شده بود، در آن آتش روشن کنند تا او و بچه هایش را در آن بیندازند. زن حزقیل کفت: من یک تقاضا دارم. فرعون پرسید چیست؟ گفت استخوان من و بچه هایم را جمع کنید و دفن کنید. فرعون قبول کرد.براساس دستور فرعون،بچه هایش را یک به یک در تنور انداختند.زمانی که می خواستند فرزند آخرش که نوباوه بود در تنور بیندازند به مادرش گفت: مادرجان صبور باش، مبادا از عقیده خود برگردی که اعتقاد تو بر حق است سرانجام همه شهید شدند.

آسیه زن فرعون هم ایمان خود را مخفی می کرد، زمانی که فرعون زن حزقیل را به شهادت رساند، خداوند دیده او را بینا کرد و شهادت زن حرقیل را دید و مشاهده کرد که فرشتگان روحش را به آسمان ها می برند. از دیدن فرشتگان ایمانش قوی تر شد.روزی زمانی که آسیه در حال راز و نیاز با خدای خود بود، ناگهان فرعون وارد شد و جریان زن آرایشگر را به عنوان افتخار نقل کرد. آسیه گفت: وای بر تو. چقدر بر خداوند گستاخ شده ای؟فرعون گفت:شاید تو هم دیوانه شده ای ؟ آسیه جواب داد:دیوانه نیستم. ایمان به خدای موسی آورده ام. فرعون گفت: باید به پروردگار موسی کافر شوی.فرعون مادر آسیه را خواست و به او تذکر داد که جلوی دخترش را بگیر د وگرنه او را خواهد کشت.مادر آسیه ، دخترش را هشدار داد و او را به موافقت با فرعون ترغیب کرد. آسیه گفت هرگز به خدا کافر نخواهم شد.فرعون دستور داد پیکر آسیه را با 4 میخ به زمین میخکوب کنند و همین کار را انجام شد.آسیه در هنگام مرگ فرشتگان را مشاهده کرد و خندان از دنیا رفت. فرعون در خطاب به جمعیت گفت: می بینید که این زن دیوانه است و در حال مرگ می خندد.آسیه در همین هنگام از دنیا رفت.

رفتار امام موسی کاظم با پیرمرد

امام موسی کاظم در حال نماز خواندن بود. در کنار ایشان مردی سالخورده بود که می خواست از جای خود بلند شود، عصایی  داشت و آن را جست و جو می کرد تا به دست آورد. امام با آن که در نماز ایستاده بود خم شد ، عصای پیرمرد را برداشته به دستش داد و به جایگاه نماز خود برگشت.

ببین برای منم همین پیش اومده بود دقیقا!!!😥

من از یکی از پزشکای دکترساینا ویزیت انلاین گرفتم از خونه و خیلییییی خوب بود. بیا اینم لینکش

ایشالا مشکلت حل میشه 💕🌷

معاشرت حضرت رسول 

در یکی از سفرها حضرت رسول به همسفرانش فرمود: گوسفندی کشته شود. مردی از اصحاب عرض کرد: کشتن آن به عهده من .دیگری گفت: پوست کندنش با من. سومی عرض کرد:من آن را می پزم. حضرت فرمود:جمع کردن هیزمش با من. گفتند یا رسول الله ما در خدمتگزاری حاضریم، هیزم جمع می کنیم، شما خود را به زحمت نیندازید. حضرت فرمود خوش ندارم خود را بر شما امتیازی بدهم. خداوند دوست ندارد که بنده اش را ببیند که خویش را بر رفیقان و همراهان امتیاز داده است.

2720

احترام به مهمان روش ائمه بود

امام حسن عسکری فرمودند:دو نفر که یکی پدر و دیگری پسر بود به عنوان مهمانی به خانه علی (ع) آمدند، حضرت برای احترام از جای خود بلند شد و ایشان را در بالای مجلس نشانید و خود در مقابل آن ها نشست، دستور داد غذا بیاورند. پس از صرف خوراک، قنبر که کنیز حضرت بود،طشت و حوله آورد و خواست دست یکی از همراهان که پدر بود را بشوید، علی (ع) از جا بلند شد و آفتابه را از دست قنبر گرفت تا دست یکی از همراهان که پدر  بود را بشوید ولی آن مرد خویش را به خاک انداخت و عرض کرد تو می خواهی آب بر دست من بریزی و خداوند من را بدان حال ببیند؟ امام فرمود: بنشین، خدا تو را می بیند در حالی که یکی از برادرانت که با تو فرقی ندارد مشغول خدمت تو است، آن مرد نشست و امام فرمود: طوری آرام و آسوده بنشین چنانکه اگر قنبر بر دستت آب می ریخت آسوده بودی.

هنگامی که امام دست او را شست به یکی از پسرانش که در آن جا بود فرمود: اکنون پدر دست پدر را شست، تو هم پسر دست پسر را بشوی. پسرِ امام دست پسر همراه را شست و شو داد. امام حسن عسکری فرمود: هر کس امام علی را در این کار پیروی کند، شیعه حقیقی خواهد بود.

رزق به اندازه کافی خوب است

روزی حضرت رسول در بیابان به شتربانی برخورد کردند و از آن مقداری شیر تقاضا کردند.در پاسخ گفت آن چه در سینه شتران است اختصاص به صبحانه اهل قبیله ام دارد و آن چه در ظرف دوشیده ایم شامگاه از آن استفاده می کنند.حضرت رسول دعا کردند: خداوندا مال و فرزندان این مرد را زیاد کن. حضرت رسول در ادامه راه به شتربان دیگری برخورد کردند و از هم درخواست شیر کردند.شتربان سینه را دوشیده و شیر در ظرف حضرت رسول ریخت و یک گوسفند نیز اضافه بر شیر به حضرت رسول تقدیم کرده؛ عرض کرد فعلا همین مقدار پیش من بود، چنانچه اجازه بدهید بیش از این تقدیم کنم.حضرت رسول دست خویش را بلند کرده گفتند: خداوندا به اندازه کفایت به این شتربان عنایت کن.همرهان حضرت رسول عرض کردند: یا رسول الله آن که درخواست شما را رد کرد برایش دعا کردید که همه ما آن دعایی که در حقش کردید را دوست داریم اما برای کسی که حاجت شما را برآورد از خدا چیزی برای او خواستید که ما دوست نداریم. حضرت رسول فرمود:مقدار کمی که در زندگی کافی باشد بهتر از ثروت زیادی است که انسان را به خود مشغول کند. این دعا را برای اهل بیت خود کردند: خدایا به محمد و آل او به مقدار کفایت لطف فرما.

حضرت عیسی و مرد حریص

حضرت عیسی علیه السلام به همراهی مردی سیاحت می کرد. پس از مدتی راه رفتن گرسنه شدند؛ به دهکده ای رسیدند؛ عیسی به آن مرد گفت: برو نانی تهیه کن و خود مشغول نماز شد.

آن مرد رفته سه گرده نان تهیه کرد و بازگشت. مقداری صبر کرد تا نماز عیسی پایان پذیرد؛ چون کمی به طول انجامید یک گرده را خورد. عیسی آمده پرسید: گرده سوم چه شد؟ گفت: همین دو گرده بود. پس از آن مقدار دیگری راه پیموده به دسته آهویی برخوردند. حضرت عیسی یکی از آنها را پیش خواند، آن را ذبح کرده خوردند. بعد از خوردن عیسی گفت: «به اجازه خدا حرکت کن» آهو حرکت کرد و زنده گردید. آن مرد در شگفت شده زبان به کلمه "سبحان الله" جاری کرد عیسی گفت: تو را سوگند می دهم به حق آن کسی که این نشانه قدرت را برای تو آشکار کرد، بگو نان سوم چه شد؟ باز جواب داد دو گرده بیشتر نبود.

دو مرتبه به راه افتادند. نزدیک دهکده بزرگی رسیدند. در آنجا سه خشت طلا افتاده بود. رفیق عیسی گفت: اینجا ثروت و مال زیادی است آن جناب فرمود: آری یک خشت از تو یکی از من، خشت سوم را اختصاص می دهم به کسی که نان سوم را برداشته. مرد حریص گفت: من نان سومی را خوردم. عیسی از او جدا گردیده گفت: هر سه خشت مال تو باشد.

آن مرد کنار خشتها نشسته به فکر برداشتن و بردن آنها بود. سه نفر از آنجا عبور نمودند او را با سه خشت طلا دیدند. همسفر عیسی را کشته و طلاها را برداشتند. چون گرسنه بودند قرار بر این گذاشتند یکی از آن سه نفر از دهکده­ی مجاور نانی تهیه کند تا بخورند شخصی که برای نان آوردن رفت با خود گفت: نانها را مسموم کنم تا آن دو پس از خوردن بمیرند. دو نفر دیگر نیز هم قسم شدند که رفیق خود را پس از برگشتن بکشند.

هنگامی که نان را آورد، آن دو نفر او را کشته و خود با خاطری آسوده به خوردن نانها مشغول شدند. چیزی نگذشت که آنها هم به رفیق خود ملحق گشتند. حضرت عیسی در مراجعت چهار نفر را بر سر همان سه خشت مرده دید، گفت: «هکذا تفعل الدنیا باهلها» این است رفتار دنیا با دوستداران خود.

مراقب آزمایش خداوند باشید

حضرت باقر علیه السلام فرمود: مردى از پیروان حضرت رسول بنام سعد بسیار مستمند بود و جزء اصحاب صفه محسوب مى شد (کسانیکه بواسطه نداشتن مسجد زندگى مى کردند) تمام نمازهاى شبانه روزى را پشت سر پیغمبر مى گذارد، آن جناب از تنگدستى سعد متأثر بود، روزى به او وعده داد که اگر مالى به دستم بیاید تو را بى نیاز مى کنم . مدتى گذشت اتفاقا چیزى بدست ایشان نیامد. افسردگى پیغمبر بر وضع سعد و نداشتن وجهى که او را تاءمین کند بیشتر شد. در این هنگام جبرئیل نازل گردید و دو درهم با خود آورد عرض کرد خداوند مى فرماید ما از اندوه تو بواسطه تنگدستى سعد آگاهیم اگر مى خواهى از این حال خارج شود دو درهم را به او بده و بگو خرید و فروش کند حضرت رسول صلى الله علیه و آله دو درهم را گرفت . وقتى براى نماز ظهر از منزل خارج شد سعد را مشاهده فرمود: به انتظار ایشان بر در یکى از حجرات مقدسه ایستاده . فرمود: مى توانى تجارت کنى ؟ عرض کرد سوگند به خدا که سرمایه ندارم ، دو درهم را به او داده فرمود: با همین سرمایه خرید و فروش کن .

سعد پول را گرفت و براى انجام فریضه در خدمت حضرت به مسجد رفت نماز ظهر و عصر را به جا آورد پس از پایان نماز عصر رسول اکرم صلى الله علیه و آله فرمود: حرکت کن در طلب روزى جستجو نما. سعد بیرون شد و شروع به معامله کرد، خداوند برکتى به او داد که هر چه را به یک درهم مى خرید دو درهم مى فروخت خلاصه معاملات او همیشه سودش برابرى با اصل سرمایه داشت کم کم وضع مالى او رو به افزایش گذاشت به طوریکه بر در مسجد دکانى گرفت و اموال و کالاى خود را در آنجا جمع کرده مى فروخت رفته رفته اشتغالات تجارتى اش زیاد گردید تا به جائى رسید که وقتى بلال اذان مى گفت : و حضرت براى نماز بیرون مى آمد سعد را مشاهده مى فرمود: هنوز خود را آماده ى نماز نکرده و وضو نگرفته با این که قبل از این جریان پیش از اذان مهیاى نماز بود.
پیغمبر صلى الله علیه و آله مى فرمود: سعد دنیا ترا مشغول کرده و از نماز باز داشته عرض مى کرد چه کنم اموال خود را بگذارم ضایع شود؟ به این شخص جنسى فروخته ام مى خواهم قیمت را دریافت کنم و از این دیگرى کالائى خریده ام بایستى جنسش را تحویل گرفته قیمت آن را بپردازم .
پیغمبر از مشاهده اشتغال سعد به ازدیاد ثروت باز ماندنش از عبادت و بندگى افسرده گشت بیشتر از مقدارى که در موقع تنگدستى اش متاءثر بود روزى جبرئیل نازل شده عرض کرد خداوند مى فرماید، از افسردگى تو اطلاع یافتیم اینک کدام حال را براى سعد مى پسندى وضع پیشین را یا گرفتارى و اشتغال کنونى او را به دنیا و افزایش ثروت فرمود: همان تنگدستى سابقش را بهتر مى خواهم زیرا دنیاى فعلى او آخرتش را بر باد داده جبرئیل گفت : آرى علاقه به دنیا و ثروت انسان را از یاد آخرت غافل مى کند اگر بازگشت حال گذشته او را مى خواهى دو درهمى که به او داده اى پس بگیر آن جناب از منزل خارج شد، پیش سعد آمده فرمود: دو درهمى که به تو داده ام بر نمى گردانى ؟ عرض کرد چنانکه دویست درهم خواسته باشید مى دهم فرمود: نه همان دو درهمیکه گرفتى بده . سعد پول را تقدیم کرد. چیزى نگذشت که دنیا بر او مخالف و به حال اولیه خود برگشت.

2714

بی نیازی ابوذر

 عثمان دویست دینار به وسیله دو غلام خود برای اباذر فرستاد. گفت بگوئید عثمان تو را سلام رسانده می گوید این دویست دینار را صرف در احتیاجات خود کن. وقتی آن دو غلام به عرض اباذر رسانیدند. پرسید آیا به هر یک از مسلمین همین مقدار داده. جواب دادند نه. گفت من هم یکی از آنهایم. آنچه به ایشان برسد به من نیز می رسد. گفتند عثمان می گوید این پول از مال شخصی خود من است. قسم به پروردگاری که جز او خدائی نیست هرگز آمیخته با حرام نشده و پاک و حلال است.

گفت من احتیاج به چنین مالی ندارم. اکنون بی نیازترین مردمم. گفتند در خانه تو چیزی نمی بینیم که باعث بی نیازیت شده باشد. پاسخ داد چرا در زیر این روکش پارچه ای، دو گرده نان جوین است که چند روز مانده در چنین صورتی به احتیاج به درهم و دینار دارم. به خدا سوگند نمی پذیرم مگر زمانی که بر این دو گرده نان هم قادر نباشم. این پول را برگردانید که مرا نیازی به این و آنچه در دست عثمان است نمی باشد، تا در پیشگاه پروردگار او را به دادخواهی بگیرم.

از خوی خوش پیامبر چه استفاده کردند!

نعیمان بن عمرو انصاری از قدمای صحابه پیامبر صلی الله علیه و آله و مردی مزاح و شوخ بوده است نوشته اند: روزی عربی از عشایر به مدینه آمد و شتر خود را پشت مسجد خوابانید و به مسجد وارد شد و به حضور پیامبر صلی الله علیه و آله رسید.
بعضی از اصحاب به نعیمان گفتند: اگر این شتر را بکشی، گوشت آن را تقسیم می کنیم و بعد قیمتش را پیامبر صلی الله علیه و آله به اعرابی خواهد داد.
نعیمان شتر را که کشت،: صاحبش سر رسید و فریاد بر آورد و پیامبر صلی الله علیه و آله را به داد خواهی خواست.
نعیمان فرار کرد؛ و رسول الله صلی الله علیه و آله از مسجد بیرون آمد و شتر اعرابی را کشته دید، پرسید: چه کسی این کار را کرده است؟ گفتند: نعیمان پیامبر صلی الله علیه و آله کسی را فرستاد تا او بیاورند او را در خانه ضباعة بنت زبیر یافتند که نزدیک مسجد بود. فرستاده را به محل مخفی گاه اشاره کردند که درون گودالی با مقداری علف تازه خود را پوشانده بود.
فرستاده به نزد پیامبر صلی الله علیه و آله آمد و همره پیامبر صلی الله علیه و آله با جمعی از اصحاب به منزل ضباعه آمدند، و جای مخفی شدن نعیمان را نشان داد.
پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: علفها را از او دور کنید، و آنها چنان کردند، نعیمان از مخفیگاه بیرون آمد.
پیشانی و رخسار او از آن علفهای تازه، رنگین شده بود فرمود: ای نعیمان این چه کاری بود انجام دادی؟
عرض کرد: یا رسول الله قسم به خدا آن کسانی که شما را به محل مخفی من راهنمائی کردند به این کار وادارم نمودند.
پیامبر صلی الله علیه و آله تبسم کنان رنگ علف را با دست مبارک خود از پیشانی و رخسار او دور کردند و قیمت شتر را به مرد اعرابی دادند.

مخالفت عابد بنی اسرائیل با نفس

حضرت رسول (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمود در میان بنی اسرائیل عبادی زیبا و خوش سیما بود. زندگی خود را به وسیله درست کردن زنبیل از برگ خرما می گذرانید. روزی از در خانه پادشاه می گذشت کنیز خانم پادشاه او را دید. وارد قصر شد و حکایتی از زیبائی و جمال عابد برای خانم تعریف کرد. گفت به وسیله ای او را داخل قصر کن.
همین که عابد داخل شد چشم همسر سلطان که به او افتاد از حسن و جمالش در شگفت شد درخواست نزدیکی کرد. عابد امتناع ورزید. زن دستور داد درهای قصر را ببندند.
به او گفت غیر ممکن است باید من از تو کام بگیرم و تو نیز از من بهره بری. عابد چون راه چاره را مسدود دید پرسید بالای قصر شما محلی نیست که در آن جا وضو بگیرم. زن به کنیز گفت ظرف آبی بالای قصر ببر تا هر چه می خواهد انجام دهد. عابد بر فراز قصر شد در آنجا با خود گفت ای نفس مدت چندین سال عبادت را که روز و شب مشغول بودی به یک عمل ناچیز می خواهی تباه کنی. اکنون خود را از این بام به زیر انداز، بمیری بهتر از آن است که این کار را انجام دهی. نزدیک بام رفت، دید قصر مرتفعی است و هیچ دست آویزی نیست که خود را به آن بیاویزد تا به زمین رسد.
حضرت رسول (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمود همین که خود را آماده انداختن نمود امر به جبرئیل شد که فورا به زمین برو بنده ما می خواهد خود را به کشتن دهد از ترس معصیت، او را به بال خود دریاب تا آزرده نشود. عابد را در راه چون پدری مهربان گفت و به زمین گذاشت. از قصر که فرود آمد به منزل خود برگشت زنبیل هایش در همان خانه ماند. زنش پرسید پول زنبیل ها را چه کردی؟ گفت امروز چیزی عاید نشد. گفت امشب با چه افطار کنیم. جواب داد باید به گرسنگی صبر کنیم ولی تو تنور را بیافروز تا همسایگان متوجه نشوند ما نان تهیه نکرده ایم زیرا ایشان به فکر ما خواهند افتاد. زن تنور را روشن کرده با مرد خود شروع به صحبت نمود. در این بین یکی از زنان همسایه برای بردن آتش وارد شد. گفت از تنور آتش بگیر. آن زن به مقدار لازم آتش برداشت در موقع رفتن گفت شما گرم صحبت نشسته اید نان هایتان در تنور نزدیک است بسوزد.
زن نزدیک تنور آمده دید نان بسیار خوب و مرتبی بر اطراف تنور است نانها را جدا کرده پیش شوهر آورده به او گفت تو در پیش خدا منزلتی داری که برایت نان آماده می شود از خداوند به خواه بقیه عمر، ما را از بدبختی و ذلت نجات دهد عابد گفت صبر بر همین زندگانی بهتر است.

ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2712
2687
داغ ترین های تاپیک های امروز