یه خانوم خیلی خوشگل و خوش قدو بالا ..باموهای نارنجی به رنگ حنا با یه چشم نظر سبز اویز گوشه لباسش...همه خوب می شناختنش..چون بالاخره هر خونه ای کارش به زایمان افتاده بودو بی بی گل تنها مامای اون روستا بود...جوری که حتی ماماهای خانه بهداشت که یه چند وقتی بود به اون روستای دور افتاده اومده بودن ازش حساب می بردن...کافی بود به شکم زن زائو نگاه کنه تا بفهمه بچه پسره یا دختر....دستشم که شفا بود ....اون دستای حنا بسته که همیشه یه انگشر فیروزه قشنگ روش بود...هدیه خان بود به خاطر نوه کوچیکش که همه میدونستن بعد خدا بی بی گل نگهش داشت...بی بی گل بچه هفتم خانواده بود...هفتمین دختر..و اوج سرافکندگی