و اما من
این روزا به شدت در حال دویدنم
شب جمعه مادر همسرم مهمونی دارن ،۱۲۰ نفر، و کلیییییی کار دارن، دیروز عصر رفتیم با بقیه بچه ها خونشونو تمیز کردیم، افطارم همونجا بودیم و اخر شب برگشتیم، پسرم تو حیاط با بچه ها بازی کرده بود و فک میکنم از رو زمین توت خوردن، اخر شب ساعت۳ از دلدرد بیدار شد تا سحر گریه کرد، این شد که امروز زنگ زدم محل کارم گفتم نمیام
و نرفتم
تا ۱۲ خواب بودیم، خیلی بد خوابیدم، الانم چشمام سنگینن. حسابییییی خسته م. دلم میخواد یه روز کامل بخوابم
از ظهر ، یکم خیاطی کردم، چرخم اذیت کرد بیشتر کلافه شدم، عصر کلاس قران دارم و نزدیک۴۰ صفحه عقبم😒😳
امشبم خونه فامیل همسرم برای احیا دعوت شدیم احتمالا سحری،
خونه مرتبه و کار خاصی نداره، فقط چن تا ظرف تو سینک و یه دور ماشین
دیروز صب کابینت مواد خوراکی رو تمیز کردم، خامشیر و تخم شربتی خیس کردم واسه شربت
کنجد داشتم، بو دادم که پسرک بخوره،( من خودم عاشقشم، پسرک نخورد، خودم یکم خوردم ولی زیاده بازم تلاش میکنم بهش بدم ، اگه خوشش بیاد عالیه،)
همسرم یکم گردو بادوم شکست واسه افطارمون
و کلی کار ریز و درشت انجام میدم
یه لباسمم میخوام روش گلدوزی انجام بدم ببینم چطور درمیاد
برنامه تا افطار:
اگه بشه یکم نماز قضا بخونم
حفظمو تا جایی که بشه پیش ببرم
۶ هم کلاس دارم و بعد بارون تلفنمون قطع شده، باید بزنگم بیان وصلش کنن، از تو کوچه قطع شده
برای مهمونی :
باید برم پیش خواهرم موهامو ببافه
لباس پسرک اتو زده امادس، لباس همسرمم هم امادس،
لباس خودمو هنوز تصمیم نگرفتم، بید یکم بیشتر روش فکر کنم