دیروز شوهرم گفت بریم بیرون یکمی خرید کنیم
ماهم حاضر شدیم نگو من لباس پوشیدنی حلقم از دستم افتاده و حواسم نبوده
پسرم دوسالشه خیلی شیطونه رفتنی داشتم کفش میپوشوندمش گفت نمیخوام خیلی لجبازه ماهم دیر شده بود گفتم دیگه عوض نمیکنم همینو بپوش
اعصابمو خورد کرد کلا فقط میگفتم زود برم بشینم تو ماشین.رفتیم و رسیدبم بیرونم گیر داد که اسباب بازی میخوام خلاصه خریدبم و کلافه و خسته رفتیم یه مغازه ای اونجا هم براش سوشرت خریدیم
خلاصه گشتیم و اخر رفتیم یه مغازه ای که لباس مردونه میفروختن شوهرم داشت لباس نگاه میکرد
دیدیم پسرم قشنگ کفشاشو دراورده و میگه نمیخوام
یکمی هم اونجا باهاش کلنجار رفتم و دیدم نمیشه هیچجور شوهرم گفت بیخیال بریم شام بخوریم و بریم خونه فردا میایم میخریم بچه رو هم میسپریم به مامانت دوتایی میایم راحت خرید میکنیم