یه اتاق بززززرگ بود و کااااملا تااااریک ..
دراز کشیدم و تو دلم بسم الله گفتم .
دکتر سونو بهم گفت سمت چپ دیوار رو نگاه کن .
وااااااااای خداااای من یه تصویر بززززززرگ از یه ادم کوچولو همون چیزی که تا قبل این فقط عکس میدیم یا فیلم ولی اون صحنه واقعی بود ..یه آدم کوچولوی با نمک تو دلم بود .صدای دکتر سونو از ذهنم بیرون نمیره
که شروع کرد با لحن ملایم و خوبی که اینم از کوچولوی شما .
ببین چقد کوچولو و ریزه ولی تمام اندام های بدنش تشکیل شده ..
همینطور حرف میزد و اون ماس ماسک رو میچرخوند و از زاویه های مختلف بچه تصویر نشونم میداد .
اونجا بود که من تازه درک کردم واااقعا مادر شدم و بهترین حس دنیا نصیبم شد .
دکتر همونطور صحبت میکرد
ببین چقد قشنگ داره میچرخه داره سر میخوره ...چقد تکون میخوره نکنه چیز شیرین خوردی که گفتم اره شکلات خوردم .
همونطور تصاویر عوض میشد از سر ..از پا حتی کف پاشو نشونم داد ..
تنها چیزی که میگفتم خدایا شکرت بود .
الحق دکتر خوش صحبتی بود با حرفاش آدم رو به یه خلسه ای میبرد تو اون فضای تاریک .
واسه من که تو رویایی ترین و زیباترین زمان و مکان بودم و اونجا بود که دلم لرزید ..درست مثل عاااشق شدن ...با خودم گفتم مادر شدنم مبااارک .
دکتر خیلی از بچه تعریف کردی همه چیز نرمال بود .
گفتم صدای قلبشو تا حالا نشنیدم میذارین برام
بهش برخورد با یه لحنی خشن گفت عجله نکن .
انگاری اون دکتر چند دقیقه پیش نبود