اون خانم دکتر رفت خونه مامانش اون پسره که از خارج اومده بود رو دید که داره آشپزی میکنه هر دوتا مات و مبهوت همو نگاه کردن بعد دختره گفت من دیرم شده باید برم
مامانش هم به پسره گفت گذشته ها گذشته اون الان زندگی خودشو داره
شوهر خانم دکتره هم بهش زنگ زد شب بریم بیرون اونم خوشحال شد ولی وقتی شوهره گفت با آقای فکر کنم ضیا و خانمش بریم ناراحت شد و نرفت و شوهره خودش تنها رفت قراره یه پروژه توی دوبی انجام بده