خلاصه پدرم عفونت کل ریه هاش رو گرفت و بعد عفونت خون و تمام بدنش دچار عفونت شد. تمام اعضای داخای پدرم درگیر شد مرتب دارو میزدن و دوسه روز جواب میداد و بعد از دوسه روز دوباره بدن کممیاورد و عفونت رشد میکرد.
خیلی کارا کردیم از بهترین روان درمانهای اونجا استفاده کردیم بالا سر پدرم میبردیمشون میگفتن به استرسی تو وجودشه که نمیزاره بون مقاومت کنه.
** پدرم پیگفت وقتی من رو بردن بیمارستان تو حالت بیهوشی و هوشیاری بودم که یه پرستار لگد زد به تختم گفت این که معلومه میمیره چرا آوردنش اینجا.
پدرم میگفت من از همونجا خودمو باختم**
بگذریم
فقط یه دارو مونده بود که خیلی نایاب بود به اصطلاح آمپول بود ولی هر آمپولش شبیه کیسه فریزر تو ولی تو حجم خیلی بیشتری بود.خلاصه به هر سختی که بود دوتا از گرگان یه تا اصفهان ۴تا بندر و چندتا هم از تهران خودم خریدم رفتیم ساری. وقتی بابامو روی تخت دیدم دلممیخواست بمیرم ولی دکترش تاکید داشت که گریه نکن
از پشت پنجره میدیدمش تو اتاق مجزا بود تو ای سی یو. پدر من با اون هیکل و اون هیبت مثل یه تیکه استخون باریک و لاغر افتاده بود رو تخت. امام بدنش باند پیچی بود حتی صورتش کلا پیچیده بود چندتا لوله از گلو و بینی و بدنش رد شده بود با دستگاه هوا میرفت تو ریه هاش سینش میپرید بالا میفتاد پایین.
خیلی دیدنش تو اون حالت سخت بود
دکتر هم میگفت این دارو هم بعیده جواب بده فقط معجزه میتونه پدرتون رو برگردونه. و کاملا قطع امید کرده بودن