امروز داشتیم با مامانم کارامو میکردیم
خسته شدم چون مشکل قلبی دارم تنگی نفس و تپش قلب دیگه نمیتونستم ادامه بدم نشستم یکم استراحت کنم
اونم تا دید نشستم گفت بلند شو ساعت بیار بالا گفتم نمیتونم اینم امدم این سرشو بلند کرد گفت بیا نوکرت که نیستم منم دوتا جیغ کشیدم رفتم اونور ساعتو گرفتم اونم هی خودشو میزد زمین مشت تو سینه اش میزد الهی به حق علی سرطان بگیر ایشالا خوشی نبینی تو خونه که هستی یکی دیگه بیاد جات خوشی کنه
منم گفتم حالا که حرفاتو زدی برو از خونه من بیرون