يكى از دوستاى صميميم كه قبلا هم راجبش گفتم پدر و مادرش جدا شدن مادره كلا تو كار دوست پسر بود دختره فكر كنم از ٥-٦ تاش خبر داشت ولى همچين بدنامم نبود كسى به بدنامى نميشناختش همچين زياد ولى ميدونستن دوست پسر داره، دختره با من درد و دل ميكرد گريه ميكرد كه از آبروم ميترسم منم خيلى از مامانش عصبانى شدم، جورى بود كه گريه ميكرد كاش نميره ولى سالم برنگرده خونه خودم تا آخر عمر رو چشام ميذارمش ولش نميكنم ولى جورى برگرده كه نتونه ديگه كار اشتباه كنه من چيزى نميگفتم ولى تو دلم خيلى غصه ميخوردم
حالا شير دختر عزيزمون دوست پسرش خواسته بياد خاستگارى يك كلمه هم به مامانش نگفته اونا هم اومدن خونه باباش كه خيلى آدم دست و دل پاكيه و همه به خوبى ميشناسنش خلاصه الحمدلله به نتيجه مثبت رسيدن دختره هم شرط گذاشته عقد و ازدواج با هم و تا زمان عقد نميخوام كسى بفهمه كه اسمم بيوفته دهن كسى و اگه دور از جون وصلت سر نگرفت اسم روم باشه از مادرشم گفته كه جدا شدن و من زياد باش ارتباط خوبى ندارم
حالا فردا عقدشه (عروسى نميخواد بگيره) ميگه مامانم نميدونه ميترسم بياد اونجا دعوا راه بندازه اقوامشونو فرستاده خونه مامانش حواسش به مامانش باشه با اينكه وضع مامانش خوبه يه پاپاسى هم واسه ازدواجش نخواست و جهيزيشم كامله دلم ميخواست واسش ايستاده دست بزنم كه نذاشت زندگيش سر همچين چيزى بهم بخوره و خيلى براش استرس دارم
نظراى مخالف ريپلاى نميشه خيلى اعصابم خورده 😐