من و شوهرم فامیل هستیم پسر عمه دختر دایی . از وقتی ما ازدواج کردیم خانواده پدریم فاز خانواده داماد برداشتن و کلا با من لج شدن به دلایل کاملا نا معلوم . انگار نه انگار که من برادر زادشونم یا نوه پسری همین مادر بزرگم . تا منو شوهرمو میبینه مادربزرگم شروع میکنه از شوهرم تعریف کردن میگه چقد خوشگله چقد فلانه چقد خوبه بعد به من میگه تو شانس آوردی 😐😐😐😐 حالا اونروز برگشته میگه آره از قدیم میگن موقع عقد یه نبات بذارید اونجاتون (با عرض معذرت ) بعد بدید شوهرتون بخورن به دهن شوهرتون شیرین بیاید تو هم گذاشتی دیگه حتما 😐😐😐 منم برگشتم گفتم من به اینکارا احتیاجی ندارم خودم شیرینم 😂😂😂😂 . چیکار کنم دست از سرم برداره زنیکه روانی انگار عاشق شوهرم بوده من از چنگش در آوردم . انگار نه انگار من نوه پسریشم . شانس منه بخدا
ووووووویییییی زیاد دم پرش نرو . حرصتو در میاره با کاراش
نمیرم بخدا 3 4 ماه یبار شاید برم با اینکه نزدیکمه . یعنی مادر شوهرم انقد میگه گناه داره پیره فلانه مارو خر میکنه باز میریم دیدنش دوباره شروع میکنه به چرندیات گفتن 😑😑😑