اره ولي كلاس آوازه خواني نوشتم برنگردم اون همه پول از بين ميره
وقت دكتره ليزرم دارم بايد زود برگردم
قبول كردن
به همسرمم يكي از حرفاي مادرشو تو تنهايي بهم ميزنه بهش گفتم
اول باور نكرد ولي جون خودشو كه قسم وردم پاشد عصباني بره پيش مادرش
اسرار كردم نره گفت تكليفمو بايد باهاش روشن كنم
گفتم من قراره اينجا زندگي كنم و دوس دارم مادرت منو دوست داشته باشه( الكي)
بعد از دو سال درست ميشه حساسيتاش
و توم سعي كن جلو اون محبت به من نكني
ميدوني همين كه فهميد و خواست بره پشتم دراد برام بسه فعلا
خدارو شكر ميدونه جونشو بميرمم به دروغ قسم نميخورم
ولي ميرفت ميگفت اون زن حتما انكار ميكردو شروع ميكرد گريه كردن بعد براي من بد ميشد