تنها در حیاط مدرسه نشسته بودم و در این خیال بودم که چطور به مامانم بگم باز مدرسه پول میخواد چون وضع مالیمون زیاد خوب نبود که یهو مینا همکلاسیم اومد بالا سرم گفت: چیزی شده، چرا این قدر ناراحتی؟
منم ماجرا رو برای مینا که بهترین و صمیمی ترین دوستم بود و تقریبا در جریان زندگی ما بود تعریف کردم و گفتم: با این وضعی که پدرم داره اصلا نمیتونم ازش طلب پول کنم چون شرمندگی رو توی صورتش میبینم و این منو خیلی ناراحت میکنه.
یک دفعه مینا گفت: خوب،به نظرم بریم پیش ناظم مدرسه و واقعیت رو براش بگیم.گفتم نه من روم نمیشه به ناظم بگم مینا گفت عیبی نداره تو اینجا بشین من خودم میرم میگم دو دقیقه نشده بود دیدم ناظم با مینا دارند میان سمتم.سریع از جام بلند شدم و به زور آب دهنم رو قورت دادم و قبل از اینکه من بخوام چیزی بگم خانم ناظم گفت: سارا جان اصلا نگران نباش! هنوز هم هستند کسانی که به فکر دیگران باشند.
من که خیلی دوست داشتم در مراسمی که برای جشن تکلیف تدارک دیده شده بود،شرکت کنم