یه بار رفته بودم خونشون، و وظیفه غذا درست کردنو به عهده گرفتم(خیر سرم) و داشتم با شور و اشتیاق غذا میپختم، و چقدر هم از خودم داشتم تعریف میکردم (بنده خداها نمیدونستن چه آشی واسشون پختم)
هیچی دیگه؛ فاجعه رخ داد و من به جای نمک، شکر ریخته بودم تو غذا
( خب تقصیر من چیه 😟😟؟ هر دو سفیدن، اصلا چرا باید هر دو یه رنگ باشن 😣؟
خدا. ! قربون عظمتت بشم، تو که قدرتشو داشتی 💪💪چرا این ۲ تا رو شکل هم آفریدی؟
الانم دیر نشده، پاشو رنگ یکیشونو عوض کن، (رنگ پیشنهادی من صورتیه 😍😍)
خلاصه با هزار فیس و افاده سفره رو چیدیم و غذا رو کشیدم واسشون، چشمتون روز بد نبینه، با تناول کردن نخستین لقمه ها یهو دیدم سفره شبیه به جزیره ی ناشناخته شد.
سوت و کور (صدای جیر جیرکها رو میشد شنید)
اون موقع تازه فهمیدمکه چه کردم😱😱😱
دوست داشتم همون لحظه، اسرافیل عزیز تو سورش میدمید و دنیا خاتمه پیدا میکرد.
(ولی حالا دارم میگم ای کاش به جای شکر، سیانور میریختم توش)