منم اینجور بودم البته از یه نظر دیگه
مثلا فضولی های بچه مو میگفتم، یه وقتی احوال خونه بابام رو میپرسید،میگفتم الحمدلله والا مثلا برادرزاده م مریض شده و.... یا پسرم ک سه سالشه اون بچه رو کتک میزنه و ...
اما خب خبرچینی نمیکردم ک فلانی پشت سرت چی گفته
بعد یبار باهاش حرفم شد، اومد و هررررچی چیز بش گفته بودم،بصورت کینه تو دلش مونده بود و بهم گفت، تو پسرت چیه و چیه و.... تو خودت چی و.... باورم نمیظد چیزهای عادی روزمره رو ب دل گرفته و شدن کینه و حسرت رو دلش....